میان مگسها و تلّی از کثافت و زباله بالا و پائین می رود با چوبی آشغالها را کنار زده و به دنبال چیزی می گردد، کار هر روزش است، گاهی با دست مگس این حریف سمج و همیشگی را کنار می زند با این حال هر دو رقیب همزیستی خاصی در این رقابت با یکدیگر پیدا کرده اند. آیا هیچ زمان در این باره کمی فکر کرده ای که چرا از فاصله چند صد متری از بوی گند زباله گریزانیم اما عدهّ ای چه راحت درون این کثافتها با مگسها می لولند. انسان مجموعه ای از عادتهاست...
ابزوردیتی
شاید و شاید روی مهره اقبالم اینطور نوشته بودند، نه اینکه بدانی ماندنی و نه رفتنی اما این فقر نبودنت هم فهمیده بود که من رفیق نیمه راه نیستم، خورشید بالا نیامده میان زوزه و عوعو سگها و شغالها سرم گُر می گیرد از اشتیاق نداشته به روزنه ای که در این اتاق تاریک رخنه کرد اما باورش نمی شد عضو به مرداری پیوند می کند تیغ و نخ و سوزن پاره پاره اش کرده اند
رعشه صبحگاهی جای تپش را تنگ کرده، خیالاتم صیقل می خواهد تا بازخورد گذشته را...
خالق
سئوالی احمقانه تر از این سراغ نداشته ام، با این وجود ذهن مریض احوالم را آشفته تر می کند، اینکه چه کسی بهره می برد کسی که لذت واقعی را لمس می کند چه کسی است؟ هنرمند یا مخاطب؟ خالق یا مصرف کننده؟
این سئوال در حقیقت محصول تفکر خودخواه حسابگری ست که در همه زندگی ردّی از منافعش را دنبال می کند. اما راستی کدام یک نافع واقعی ست؟ عمری که به پای هدفی خاص گذاشته شد و سالهای زیادی را صرف یادگیری و کسب تجربه کرده است؟ یا تن پرور مصرف کننده...
Subscribe to:
Posts (Atom)