حالاما اینجا گیر افتاده ایم، نسلی که خودش را روشنفکر می داند در بند مفاهیم و در لابلای کلمات پر طمطراق گرفتار شده است، آن قدر حروف را در هم پیچیده اند و از زبانها سامی و فرنگی وام گرفتند تا میان سرها سری نشان دهند، معلوم نیست نثر مسجع خواجه عبدلله می نویسند یا نمایشنامه رومئو را بازنویسی می کنند. به گونه ای همه چیز را کلاف کرده اند که خودشان هم نمی توانند سر کلاف را پیدا کنند و دچار سردرگمی ابدی اند.اینها همان باقیمانده نسل کوته...
جلاد اسلام
مدتهاست که نکته ای در میان تبهکاران داعشی تمام فکرم را به خودش مشغول کرده، موضوع مشترکی است که آن را در میان داعشیان کشورمان هم می توان دید. برای بسیاری از ما جنایات داعش چیز تازه ای نیست در طول تاریخ و طی سالهای اخیر نمونه های زیادی از این شکل فجایع ضد انسانی را می توان سراغ گرفت. از قتل عام ارامنه، جنایات نازیها در فاجعه هولوکاست، قتلهای مبارزان شیلیائی و آدم ربائیهای دیکتاتوران نظامی آرژانتین، جنایات بی حد و حساب خمرهای سرخ...
اسکیزو
از درونم می گذرد مانند صدای زوزه باد که در دالان کوچه پس کوچه های قدیمی ده در تاریکی نیمه شبهای پائیزی می پیچد، خیالی که از سایه خودش هم می ترسد باز مرا به خود جذب می کند، مانند پروانه ای از میان شعاع نور بی جان آفتاب روز های سرد زمستان از قاب پنجره به درون اتاق بال می زند، و صدای بال زدنش فریادی می شود ناشنیدنی از گلوی خشکیده ام. جنون را در رگهای چشمانم درون آئینه می خوانم خون می پاشد به روی شیشه تار آئینه
از هیاهوی وحشی اتاق...
اوزگورلیک (آزادی)
تقریبا یک هفته قبل این لحظه بر روی سنگفرشهای کوچه و خیابانهای استانبول در حال قدم زدن بودم، شهری توریستی و با بافتی در هم تنیده از سنت و مدرنیته مملو از جمعیت معتقد مسلمان و زنان سکسی که از صبح تا پاسی از نیمه شب در این شهر زیبا میان مساجد قدیمی و کافه بارهای مشروب لولیده اند، آنقدر همه چیز جذاب و خیره کننده است که ناخودآگاه محو این همه تناقض و همزیستی سالم دنیای مدرن و سنتگرایان اسلامی می شوی و در نگاه اول این شهر را باید مرکز...
سیگنال
نمی دانم همه دیکتاتورها اینطور فکر می کنند یا فقط دیکتاتور سرزمین ما تا این مقدار احمق است، حتی زیردستان دیکتاتور از مدیر تا آبدارچی دستگاه عریض و طویلش همیشه دوست دارند حماقتشان را به رخ بکشند، در جمهوری اسلامی مدام به مردم سیگنال می دهند که ما برای شما پشیزی ارزش قائل نیستیم و شما را به هیچ هم حساب نمی کنیم و همه چیز را به دسته های خودی و غیر خودی تقسیم می کنند. به عبارتی خودی ها ی اینها حتی فراتر از مرزهای ایران رفته و شامل...
لحظات احمقانه
یک زندگی سردرگم که معنی پیدا نمی کنه، با خودم به تکاپو افتادم واقعا چه زندگی عجیب و غریبی دارم گاهی خودم هم نمی فهمم دارم چه کار می کنم یا کلا چه غلطی می کنم، یک زندگی در لحظه شاید درست تر باشه، مدتی هست افتادم دنبال کبوتر معلوم نیست در حال پر کردن کدوم جای خالی تووی پازل زندگیم هستم، شاید یک خلاء و تمنای باقی مانده از دوران کودکی، تمام مدت این پرنده آسمانی رو کنار خودم نگهداری می کردم همیشه با یک جانور هم خو می شدم اما این موجود...
خوانش پریش
آمدم اما شاید کمی دیرتر، در یک دور باطل بحثهای بی انتها و انتزاعی همه سلولهای پکیده مغزم را درگیر کرده بودم، مستاصل از بازی کلمات هر مخاطبی را چنان در این کلاف سردرگم گرفتار می کردم که از بحث کردن بی هدف و نسبی که به راه انداخته بودم به تنگ می آمد، ناآگاه از این روانپریشی که در همه کلماتم غلت می زد و مخاطب را لابلای کلمات دچار چنان سرگیجه ذهنی می کرد که در آخر هیچ نتیجه ای نمی توانست از این همه ساعت بحث دستگیرش شود
مانده ام...
Subscribe to:
Posts (Atom)