اراده

0 comments
این که ته تهش خبری نیست می توانم بگویم یک امر غریزی ست، همه می توانند بی هیچ حرکتی یک زندگی نباتی داشته باشند یک جائی مثل این رندهای درویش انگل تکیه بزنند و مفت خوری زندگی انگلی را شروع کنند، این یک چیزی شاید شبیه زندگی در لحظه و بدتر از آن است یعنی اختیار را سلب کنی و همه چیز را بسپری به هر چه پیش آید خوش آید، آن وقت شاید یک معتاد هم وقتی هدفش را با اصول و خالصانه دنبال می کند یعنی اینکه به لطف سرخوشی کامی که می گیرد با زندگی...
» ادامه مطلب

ندامتگاه

0 comments
احتمالا همه چیز فعلا به خیر گذشت، خیلی دوست ندارم فکرم رو مشغول کنم اینجا زندگی تمام دقایقش به اندازه کافی پر از استرس و پلیسی هست، اوضاع روانی درست و حسابی هم ندارم برای همین اگرم برم اونجا پشت میله ها زیاد فرقی به حالم نمی کنه، فقط حس و حال جواب دادن به سئوالای چرندشون رو ندارم هر کس از هر جا نیت می کنه از روی ظاهر آدم قضاوت کنه، حتی سرباز دم در هم عشقش بکشه میاد نظر بده، این که تووی گوشم پر بشه از صدای ناله یک نفر زیر شکنجه...
» ادامه مطلب

دلهره

0 comments
یک نفر تماس می گیرد از آنسوی خط با هیجان می گوید درون کوچه پر از مامور است، دست و پایم شل می شود، می خواهم وانمود کنم که هیچ اتفاقی بدی در راه نیست، اما دستانم کمی می لرزد تصاویر زندان و بازجو و بازداشتگاه روی نوار مغزی ام رژه می روند، به خودم امید می دهم، گاهی احساس غرور می کنم ولی با فشار روانی که به خانواده وارد می شود چه کنم. مادرم می گفت وقتی بهروز را بردند آمدند دنبال پروین خواهرش، دائی ام متواری شد. آن روزها سختی و مشقت...
» ادامه مطلب

سحرگاه اعدام

0 comments
برای آنها فرقی نمی کند، اسمش سامان نسیم باشد یا حجت زمانی، یا ولی الله فیض مهدوی، همیشه ثابت کرده اند که این طومارها و امضاء ها بیشتر برشتاب ماشین اعدام می افزاید، یکبار که همه تلاشها امیدوار کننده بود و حکم لغو شده بود زندانی به طرز مشکوکی خودکشی کرد، داستان رنجی که بر غلامرضا خسروی و خانواده اش رفت را حتما همه به یاد دارند آخرش هم غلامرضا بر طناب دار بوسه زد، یا فرزاد کمانگر معلم کرد زندانی  که چه راحت به همراه یارانش...
» ادامه مطلب

هیچ

0 comments
وقتی زندگی بوی تهوع به خودش می گیرد هر روز صبح که از خواب بیدار شدی دنبال بهانه ای می گردی تا خودت را از دست افکار پوچ نجات بدهی، باور نمی کنم گاهی تا این حد درمانده می شوم که فاصله مرگ تا زندگی تفاوتی به حالم نمی کند، یک سری عادات ناخواسته از تو سر می زند، عادتها را باید به همان حافظه ناخودآگاه چسباند بعضی هم که از حافظه ناخودآگاه فراتر می روند خاصیت موروثی به خود گرفته اند. زندگی طعم مرگ می گیرد وقتی درون سکانسهای تکراری گیر...
» ادامه مطلب