میل به ماندن، اندیشه زیستن تا ابد، کالبد انسان را به جنون می کشاند. وقتی پایان زندگی هر روز در یک قدمی ات رقم می خورد صدای حرکت عقربه های ساعت را تندتر از قبل حس می کنی، ضربان قلبت با هر صدا یکبار محکمتر به سینه ات می کوبد. میل جاودانگی را باید به امیال انسان اضافه کنند، از میل به لذت عشقبازی هم گاهی فراتر می ایستد، لحظه یادآوری نیستی، موعد حسرت و زمان از دست رفته است.
انسان می آفریند تا اثری از خودش به جای بگذارد و جاودانه...
دالان زندگی
از وقتی که کوچه باغهای کودکی را با همان شیطنتهای کودکانه ترک کردم خودم را گم کردم وسط هیاهوی این شهر غریب، با آدمهای اشتباهی، همه نم نم بارانش را دوست دارم، بوی چوب، عطر هیزم تر، این دنیای سبز وجودم را زندگی دوباره می دهند، اما باور کن هیچ چیز جای آن دیوارهای کاهگلی، کوچه باغها و درختان توت بلند را در تمام این سالهای غریب نتوانست بگیرد،
در درون من گمشده ای ست، پایم جائی آن سوی کوهها مانده، دلم یک دروازه می خواهد با یک توپ پلاستیکی...
بی عاری
یک جای کار می لنگد، از صبح تا شب تمام دنیا را هم که داشته باشم باز جای یک چیزی اینجا کم است، حلقه گمشده بازی پیدا نمی شود، گمشده، اصلا هیچ جا نیست، بازی و قاعده اش را از همان ابتدا باخته ایم. شاید جواب در خود مسئله نهفته است.
شبیه یک بیمار روانپریش شده ام نه کاری از من ساخته است و نه چیزی از ابتدا تغئیر می کند همه عناصر روند زوال خود راپیدا طی می کنند.مثل یک بیمار درون گلهای قالی به دنبال در بهشت لای پرزها را چنگ می کشم.
باید...
Subscribe to:
Posts (Atom)