اتوبوس امروز پر بود از بچه های مدرسه ای قد و نیم قد، راننده برای باز شدن هر ایستگاهی درخواست می کرد ''لطفا کمی جلوتر برید....'' اما هیچ کس به حرفهای راننده توجهی نداشت. گاهی تعجب می کنی از حرکات مردمان دنیای مدرن.
الآن هم تووی مترو روی صندلی ترن محاصره شدم از خانمهای پیر، خوب اینها رو باید از نشانه های یک جامعه سالخورده و پیر دونست. همین دیروز تووی خبرها خوندم که از هر سه یا چهار دختر آلمانی یکی عمر طولانی می کند.
هنوز چیزی نگذشته...
شرموتا
امروز متفاوت با دیروز شروع می شود از همان لحظه ورود به اتوبوس یک مجنون سر راهم را گرفته و با عصبانیت می گوید'' شما بیا رد شو جلو''. همه چیز حاکی از بیماری روانی او دارد، گاهی با خودش حرف می زند، این مسائل خیلی وقتها اینجا عادی شده، منظورم دیدن آدمهائیست که با خودشان صحبت می کنند.
چیزی تا حرکت ترن مترو باقی نمانده خودم را به سرعت به درون یکی از واگنها انداختم، چشمهایم دنبال یک صندلی خالی تا ته واگن می دوند، خودم را به جائی...
همبستگی
امروز صبح خارج شدن از خانه مثل روزهای قبل نیست. برای رفتن به کلاس کمی تعلل می کنم. فردای حمله تروریستی برلین بیرون رفتن با ریشهای بلند و موهای مشکی حتما تصویر جالبی برای چشم آبیها نیست. گاهی باید از نگاههای معنی دار آنها تووی مترو و اتوبوس فرار کرد، اینجا هم هستند عده ای که آدمها رو از روی ظاهر آنها قضاوت کنند. ماه رمضان وقتی کارلا ازم پرسید روزه ای، مثل اینکه دیگه برام عادی شده باشه سریع گفتم ''نه، خب اعتقادی به اسلام و دین ندارم.''...
خاک خسته
باورش سخت است اما هر چه بود تا امروز یک سال و چند ماه از روزهای رقّتبار زندگی به دور از آفتاب داغ زادگاه گذشت، همه تجربه گذشته را درکوله بار کوچکی گذاشتم و بار دیگر خواسته و ناخواسته به جائی پرتاب شدم که غم غربت را با خود همیشه یدک خواهم کشید، این بار اما نه از شهری به شهر دیگر که در خاک قاره ای دیگر از غم دوری خواهم پژمرد
دنیا با ما سر بازی دارد، یک روز در راهروهای دادگاهها و زندان سرگردان بودیم تا اثبات کنیم ما...
Subscribe to:
Posts (Atom)