اینجا در وقت تنهایی، جایی که باید تمام بار این زندگی تحمیلی را تنها به دوش بکشم.جاییست که خود لعنتی ام مقابلم ایستاده. گویی تمام کاستیها و ضعفهای سالهای دور و نزدیک مثل دم خروس بیرون زده باشند
گاهی او مقابلم ایستاده و رنج بردن مرا تماشا می کند. برای آنها چه فرقی می کند. این خودم است که حالا عریان شده و چهره آزرده و زخمی موجودی بیچاره و تنها که در تمامی این سالها در عوض زندگی مشغول خودآزاری بوده را به رخ می کشد. یک آیینه تمام...
Subscribe to:
Posts (Atom)