همیشه آخر قصه این بوددرد بی درمان__________________________شراب تلخ یادآور دردهای انتهای شبناله های بی صدا و پیوند سکوت و تاریکی، بغض فروخوردههوای خالی اتاق بی کسینفسهایم را می شمارم از بالا اوردنت در این حال خفگینمی دانم، نفس نفس می زنم چرا؟!! اینجا زیر...
تعفن زندگی

دیریست که در این دیار همه مرده اند,مردمانش سالهاست که برای هیچ با هم می جنگند,همه جا بوی مرگ می دهد,صدای گذار نیستی را در میان صداهاشان می شنویبه دور دستها نگاه می کند چیزی نیست,و گذشته ای که پر شده از حسرت,آه ,......................
دوست تنهائی
هر وقت که دلم می گیرد و به زمین و زمان فحش و ناسزا می دهم به سراغش می روم، آرام و بی صدا حتی ساکت تر از خودم کنارم می ماند و بی آنکه گلایه ای کند می سازد و می سوزد تمام دود آبی اش که مانند مار در هوا پیچ و تاب می خورد و بالا می رود حرفهای نا گفته ایست که سالهاست درون خود ریخته ام و همه اینها مرا فریاد می کند. دردهای درون سینه را التیام بده رفیق، اسیر دروغهای انسان شدن دردناک تر از سرفه های مرگ آور توست. باورت کردم، می دانم که...
Subscribe to:
Posts (Atom)