Piaf

0 comments

خواندن برایم راهیست برای گریز به دنیائی متفاوت، و جائی که من دیگر بر روی زمین نیستم.
ایدت پیاف تولد 19 دسامبر 1915، درگذشت دهم اکتبر1963، در نظر بسیاری بعنوان یکی از پر طرفدارترین خوانندگان فرانسوی شناخته می شود. او با صدای پر از احساس و سوزناکش اشعار رومانتیکی را می خواند که در ارتباط با بسیاری از اندوهها و مصیبتهای خودش و خاطرات تلخ بیاد مانده از دوران کودکی اش بود.
معروفترین آهنگهائی که او اجرا کرده است عبارتند از:
La Vie en Rose (1946), Milord (1959), Non, Je Ne Regrette Rien (1960)
بیماری آرترید روماتوئید ایدت پیاف در اوایل سن سی سالگی شدیدتر شد. مشکل جسمانی او هنگامیکه لنگ لنگان بر روی صحنه می رفت و یا وقتی که دستانش را در زمان خواندن حرکت می داد اغلب اوقات قابل تشخیص بود.
زندگی پیاف در کشمکش با بیماری اش به گونه ای کامل در فیلم زندگی زیباست (زندگی یک گل سرخ) La Vie en Rose به نمایش گذاشته شده است. این فیلم شرحی است بر زندگینامه این خواننده معروف از دوران کودکی تا زمان مرگش. ( مارین کوتیارد شخصی که در دوران بزرگسالی پیاف ایفای نقش می کند موفق به دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگر زن برای این فیلم می شود)
یکی از بهترین اجراهای پیاف که برای اولین بار چند سال پیش از مرگش خواند ترانه " نه، من از هیچ چیزی پشیمان نیستم"
Non, Je Ne Regrette Rien است. که متن این آهنگ را به انگلیسی بهمراه ویدئو آن می توانید در زیر مشاهده کنید.



No, nothing at all,
No, I don’t regret anything!
Neither the good that’s been done to me,
Nor the bad;
It’s all the same to me!

No, nothing at all,
No, I don’t regret anything!
It’s been payed for,
swept (away),
Forgotten.
I don’t care about the past!

With my memories
I have lit the fire!
My disappointments, my pleasures,
I no longer need them.
Swept away are the loves
with their trembling,
swept away forever!
I start again at zero.

No, nothing at all,
No, I don’t regret anything!
Neither the good that’s been done to me,
Nor the bad;
It’s all the same to me!

No, nothing at all,
No, I don’t regret anything!
Because my life,
because my joy,
today
begins with you!

منبع




» ادامه مطلب

نامه یک زندانبان

1 comments
نامه یک زندانبان سابق به اولیای دم لاله سحرخیزان در سحرگاه اعدام
پارسا فرین*
می دانم دلهایتان برای عزیز سفر کرده ای که به مظلومیت رفت ملتهب است، می دانم قرار است در یکی از همین روزهای پائیز همان گونه که به غیر منتظره ترین شکل ممکن پائیز عمر لاله را شاهد بودید، زمینه پائیز عمر شهلا را نیز رقم بزنید و این حق شماست، حقی که قرآن به شما داد، کلام وحی الهی، حقی که قانون برایتان قائل شد، حق قصاص، حقی که افکار عمومی جامعه از اجرای آن هرگز شما را سرزنش نخواهد کرد، حق خونخواهی، ولی قبل از اجرای این حکم از سر تجربه با شما سخن ها دارم.
همین روزها از اجرای احکام دادسرا با شما تماس می گیرند و برای اجرای حکم دعوتتان می کنند، صبح یکی از همین روزها به زندان می روید، در این محوطه سرد و بی روح لبخند صادقانه ترین دروغی است که می خواهید روی لبان تان نقش ببندد، یکی از نزدیکان تان قاب عکسی از جاودانه ترین عزیزتان به دست دارد تا در دم آخر خود او که نه، اما حداقل عکسش شاهد رقص مرگ قاتلش بر سر دار باشد؛ رقص مرگ زنی که هشت سال پیش زمانی که خواست دشنه بر دل تحکیم یک خانواده فرو ببرد و به قول خودتان پدر و مادری را از فرزندانی جدا سازد، خود را هلاک کرد، زنی که هشت سال خوابش را با مرگ زمزمه کردو در بیداری اش کابوس قصاص دید. مددکار، مسئولان زندان و شاید چندین خیّر و حتی شاید قاضی ناظر زندان هم برای رضایت سراغ تان بیایند، حتی درخواست شان لحظه های آخر به التماس هم تبدیل می شود و تا شاید بتوانند جانی را نجات دهند، اما نمی دانند مسافر مرکب مرگی که به سوی ایستگاه متروک اعدام گام بر می دارد خیلی وقت پیش جان باخته است. هر چند شما اولیای دم هستید و جانی در دستان شما، ولی خودتان نیز در این لحظات کم اضطراب ندارید، صدای هیاهوی قلب تان را می شنوید، حتی در لحظاتی نیز از اجرای حکم صرف نظر می کنید، ولی ندایی، شما را فرا می خواند. این ندا واژه انتقام را زمزمه می کند و جنگ با اراده در این زمان از سخت ترین کارهائی است که باید انجام دهید، بجنگید برای کاری بزرگ و ماندگار در دل تاریخ یا کاری آسان و گذرا.در انبوهی از خوف و رجا به سر می برید که از دور یک سیاهی می بینید، سیاهی متحرک به سمت تان می آید و کمی که نزدیک تر شد تشخیص اش برایتان راحت می شود، چند زن و چند مرد مامور با لباس خاکستری فرم زندان به سمت تان می آیند، اما آهسته آهسته، دیگر زنان زندانبان با چادرهای مشکی از مرکب نشین سفر مرگ نمی خواهند به پایش سرعت بدهد، آنها سرعت شان را با وی هماهنگ می کنند، چون می دانند اگر بخواهد هم نمی تواند سریع گام بردار. در میان سیاهی اگر تاکنون شهلا را ندیده باشید، به راحتی می توانید او را بشناسید، همان که از همه لرزان تر است، همان که رنگش بیش از همه پریده و همان که نای راه رفتن و سخن گفتن ندارد، همان که شب قبل را در انفرادی گذرانده و تا صبح خواب مرگ دیده است، همان که روی نگریستن به فرزندان لاله را ندارد، همان که مرگ یکی از آرزوهایش است، اما امید به ماندن نیز در دلش جا دارد، در این لحظه غوغائی به پا می شود، فرزندان لاله به سمتش می دوند، دیگر اولیای دم نیز همین طور، ماموران دورش حلقه می زنند تا آسیبی به وی نرسد، می خواهند مسافرشان را به سلامت راهی کنند، روحانی زندان وصیتش را گرفته و آخرین کلام شهلا را شنیده است، او نیز به سراغ تان می آید و شما از حق قصاصی که قرآن داده سخن می گوئید، او نیز می گوید قران ناطق، علی (ع) هم گفت: در عفو لذتی نهفته است که در انتقام نیست، شما بر قصاص پافشاری می کنید و او نیز همراه با انبوهی از کارکنان زندان و قوه قضائیه برای تبلور روح انسانیت با گذشت از حق مسلم یک خانواده داغدار از کسی که این داغ را بر دل شان گذاشت تلاش می کند، ناگهان نگاه تان به یک آمبولانس سفید رنگ می افتد، آمبولانس پزشکی قانونی که برای انتقال جسد شهلا آمده است، خود شهلا هم این مرکب اهنین مرگ را می بیند، بند دلش پاره می شود، اما راهی جز سر تسلیم بر استان اراده الهی سائیدن ندارد، همه با هم رهسپار محوطه اعدام می شوید، شهلا هنوز امیدوار است، نیم نگاهی به شما دارد، اگر برای خواهش تمنا و التماس جلو نیامد دلخور نشوید، هم می ترسد هم شرمگین است، شهلا پله های فلزی ایستگاه مرگ را یکی یکی طی می کند، شاید هم یکی دو بار پاهایش یاری نکند و روی زمین بیفتد، ولی نگران نباشید، ماموران زیر دست و پایش را می گیرند و به سلامت به زیر طناب رهسپارش می کنند، نگاهی به طناب می اندازد، دیگر تامل لازم نیست، هر چه بیشتر در خوف و رجا باشد بیشتر عذاب می کشد، طناب را دور گردنش می اندازند، شاید در دم اول سکته کند، اما اگر سکته نکرد همه در انتظار اجرای حکم توسط یکی از اولیای دم می مانند، هنوز جای امیدواری هست، اگر حکم را اجرا کنید که لحظاتی کوتاه شهلا بر دار تکان می خورد و بعد ارام و بی صدا در میان زمین و هوا تن به وزش باد می سپارد تا رقص مرگش بر دار خنکای واژه انتقام را بر وجود داغدارتان بنشاند و در دقایق اول هر چندی پایش تکانی خفیف می خورد، در این حین شما همچنان به دنبال ارامش هستید اما آرامش را نمی یابید، نمی دانید با اینکه حکم را هم اجرا کرده اید چرا هنوز ارام نگرفته اید، بدن تان می لرزد، اشک همچنان امان تان را بریده و دروغ لبخند دیگر به حقیقت گریه مبدل شده است. قاب عکس لاله به کناری افتاده و ماموران آرام و بی صدا از کنارتان می گذرند و به نشان تاسف سری تکان می دهند، آنها دوست داشتند بزرگی گذشت را همان که بزرگی صبر هشت ساله تان را دیدند، ببینند.
به خودتان می گوئید: «همین؟ قصاص شد؟ اینکه دردی نکشید. اینکه عذابی را تحمل نکرد.» و اما اگر در آن لحظه بر ندای دل خود پیروز شوید و اسب دل را مهار عقل سازید و از حق قانونی، دینی و مسلم خود بگذرید ناگهان هلهله، صلوات و الله اکبر در فضا طنین می اندازد که قطعا هر کدامش باغی از نیکوکاری جاوید را برای لاله، پدرتان و عزیزان تان رقم خواهد زد، ناگهان در دل همه عزیز می شوید، شیرینی و نقل و شکلات در محوطه بی روح زندان پخش می کنند تا با روح بزرگ و علوی تان به فضا بدمید. شهلا هنوز هم باورش نمی شود، تمام قد روی صفحه فلزی محوطه اعدام می افتد، سجده شکر می رود و گریه می کند، برخورد ماموران زندان در دو حالت قصاص یا گذشت بازتابی از برخورد جامعه با شماست. شما در این روزها در برابر ازمایشی سخت و شکننده قرار گرفته اید. انتقام خون عزیزترین عزیزتان یا گذشت؟ اما این را هم مد نظر قرار دهید که دنیا آنقدر کوچک است که خدای ناکرده روزی شما هم مجبور شوید برای رضایت گرفتن، هر چند کوچک و جزئی مانند رضایت گرفتن برای یک تصادف ساده در خوف و رجا قرار گیرید.
*مردی که زمانی زندانبان بود
منبع: روزنامه شرق - چهارشنبه 10 آذر هشتاد و نه

پ. ن
شرم بر آن هوسباز و هرزه ای که حتی درس گذشت و ایثار را به فرزندانش نیاموخت.

» ادامه مطلب