سیاه

0 comments
از این مسیر باید رفت؟ ...احساس نزدیکی می کنم.بی واسطه سئوال می کند...بی توجه نگاه می کنم، می خواهم تا دوباره سئوالش را تکرار کند. حال خاصی می شوم، ناخودآگاه شیفته نگاهش شدم مثل اینکه چیزی کودک درونم را قلقلک داده، محو سیاهی چشمانش میان درخشش موهای آویخته از بالا تا پائین صورتش نگاهم سُر می خورد بدون توجه به درخواستش، کمی گیج شده ام 
اصلا همه چیز را از یادم می برم دچار فراموشی آنی می شوم
آن وقتها که تازه پشت لبمان کمی تیره تر شده بود و گاهی شیطانی می کردیم و سر به سر دخترهای محل می گذاشتیم با دیدنش صورتم گُر می گرفت، صدای کوبیدن قلبم را می شنیدم و وقت رفتن عرق سرد روی پیشانی ام را پاک می کردم
 اولین بار آقای جوادی از تک تک بچه ها خواسته بود تا تصویر زن یا مرد ذهنی شان را شرح دهند، وقتی از پوست سفید و سیاهی چشمها و موهایش گفتم خودش هم خوشش آمد اما خودم هم باور نمی کردم که چنین شخصیتی را در ذهنم می پرورانم این ایده آل گرائی که منشاء درستی از خودش ندارد گاهی انسان را تا پای مرگ می برد حالت انتزاعی از جنس مخالف که نتیجه ی مطلوبی ندارد. به گذشته نگاه می کنم چیزی را جا گذاشته ام، در پیچ و تابهای مغزم مشغول جستجو می شوم تاثیری ندارد احساس بازنده بودن دارم، در یک بازی باخت باخت به دنبال پیروزی می گردم. اگر زودتر برای این تصویر ذهنی پاسخی پیدا کرده بودم عاقبتی بهتر در این بازی یک طرفه انتظارم را می کشید اما افسوس که هرگز نتوانستم محرّکی برای خودم بسوی این زن زیباروی  پیدا کنم و همین کاهلی امروز به قهقهرا کشاند
شاید صادق خان هدایت هم اگر روزی آن مشغولیت ذهنی اش ارضاء می شد و برای ایده آلی که از زن در ذهنش داشت پاسخی در بیرون پیدا می کرد هرگز خودکشی دست به خودکشی نمی زد، هر بار که بوف صادق را می خوانم یک زن هندو با توصیفی خاص و همینطور زنی ناخواسته در زندگی مردی معتاد و تنها در برابر این مرد با آن تصویری که بیشتر شبیه به زندگی خود نویسنده است قرار می گیرد. گاهی گمان می کنم آن زن هندو همان ملکه ذهن صادق خان است که در زمان اقامت در هندوستان و یا در زمانی نا معلوم که گویا بیشتر در قالب چنین زنی بوده است دیده و شیفته اش شده. اما در گذر عمر و عبور از بهار زندگی از خیال دست یافتن به این زن دچار یأس و ناامیدی می شود
همه اینها ترواشات ذهنی صاحب این سطور است و ممکن است هیچ ادلّه درستی نباشد اما استدلال به نادرستی نیز ممکن است 
اشتباه باشد

می خواستم امشب مستند صادق خان را اینجا آپلود کنم اما گویا پروژه اینترنت میلی رمقی برای سرعت باقی نگذاشته به همین دلیل به بعدا موکول می شود
» ادامه مطلب

فروردین

0 comments
دلم  پر می کشد به کجا نمی دانم، هوائی شده بی هدف پیچ و تاب می خورد، سرگیجه و تهوّع می گیرم، آن بالاها گم می شود، آخر  شبها می نشیند وسط اتاق بُغ می کند خیره می شود، نه نه! اصلا نه پشت نه مفابل.... هیچ کدام
سرم درد می کند به خود می پیچم، دستم می سوزد، جوشیده! رشته های اعصابم همه شناورند، تلخ و بد طعم سر می کشم،... قرص آقا!!؟ نه هرگز، اصلا فکرش رو نکنید. تاول زده، اینجا. نه سر دلم که می سوزد
آخرین بار اُوِر دوز کرده بود. صبح زود آمده بود پشت در افتاده بود اصلا این تصاویر پاک پاک نمی شود حتی با استانداردهای نیروی دریائی آن گرسنه هائی که جهان می خورند، حاضر نبودم حتی به قاشقی که از آن غذا می خورد لب بزنم حتی لیوان آبش برایم چندش آور بود با آن دندانهائی زرد از سیگار فروردین. می دانی یک آن سوختم اصلا داغیش اینجا ماند، باورش ممکن نبود، حرف هیچ کس را قبول نداشتم مگر می شود تو اینجا نباشی بدون خداحافظی بروی، ظهر که برای خودت آواز می خواندی اصلا هم هر چه گفتم دستت را صاف کن تا کارشان را انجام بدهند گوش نکردی، دلم می خواست تا صبح همانطور دهانم روی دهانت می ماند و طعم سیگار می چشید تا شاید از رفتن پشیمان می شدی، تا جبران کنم.... همه از پروازت می گفتند اما به کتم نمی رفت
بچه شده بودم، پیش تو بچه ام، همه سالهای فقیرانه کنج این اتاقها برایم راحت تر بود تا احساس سرد دیگر نبودنت
می دانم اما کمر همت بستم تا نبودنت را در فضای مرده این چهار دیواری از هم پکیده پر کنم تا شاید روزی دیگر پشت در تند تند در بزنی
دلم یک دنیا بارانی ست

 امشب خدا را به خاطر همه گناهانش بخشیدم 

» ادامه مطلب