تازه وارد

0 comments
روزهای کاری هفته هر روز باید از پله هایی که طبقه پایینی را به طبقه بالا وصل می کند از مقابل پیرزن صاحبخانه عبور کنم. اینجا از آن ساختمانهای قدیمی ست که فقط گاهی در گذر این سالها توسط همسر صاحبخانه نوسازی شده است، قاب عکسش را درست جایی درون اتاق پذیرایی به گونه ای گذاشته اند که هر کس از در وارد می شود با نگاه خشک و سنگین پیرمرد چشم در چشم می شود
مدتی ست از پیرزن صاحبخانه خبری نیست، سرو صداهایی می آید، اما نمی دانم چه کسانی آن پایین هر روز پیش او آمدو رفت می کنند. خوب من هم تازگی به این ساختمان قدیمی نقل مکان کرده ام، احتمال فرزندان و نوه هایش باشند
اما آنجا آن پایین کمی به هم ریخته و آشفته تر از قبل به نظر می رسد. سعی می کنم تا کمتر در زندگی خصوصی دیگران سرک بکشم. هر چه باشد من اینجا تازه واردم، جستجو در زندگی خصوصی دیگران چندان جذابیتی ندارد. در واقع آن چیزی که بیشتر نگرانم می کند روبرو نشدن با سیمای خوشرو و خندان پیرزن پس از هفته اول جابجایی به اینجاست
اصلا یکی از چیزهایی که از همان روزهای اول تاکید داشت اینکه مستاجر جدیدش رفیق باز نباشد و در کل با رفت و آمد زیاد مخالف بود. اما حالا نمی دانم چرا شبها سرو صداهایی از آن پایین می آید، انگار یک نفر شبها روی کفپوش چوپی طبقه پایین با هیکل سنگینش این طرف و آن طرف می رود، بعید است که پیرزنی با سن و سال او تا دیر وقت بیدار بماند، یا اینکه همسر پیرش را تازگیها از دست داده و هنوز غم و درد از دست دادن تنها همدم تمام عمرش رهایش نمی کند. کاش در مورد همسرش همان روزها که می توانستم ببینمش بیشتر می پرسیدم، خوب این شرم و حیا دست بردار نیست، حریم شخصی انسانها و داستانهای تلخی که گاهی بازگو کردنشان برای بعضی ناگوار است
  خوب می دانید بیشتر آخر هفته ها اینجا نمی مانم می روم پیش دوستانم، گاهی این دوج دهه هفتاد را سوار می شویم و می زنیم به جاده، می رویم بالای کوههای اطراف شهر، جایی کنار یک دریاچه قدیمی شنبه و یکشنبه را اطراق می کنیم، و شب و روز را به خوردن آبجو و ماهیگیری می گذارنیم، بعد از یک هفته کاری خسته کننده و نشستن پشت میز و گفتگوی تلفنی به مشتریان و کارکنان خارجی کمپانی هیچ چیزی لذت بخش تر از فرار از فضای ماشینی شهری به دل کوهها و طبیعت نیست، مانند این است که خون تازه به درون رگهایت تزریق می کنی، پر انرژی و شاداب برای شروعی تازه به خانه بر می گردی، تمام ناخوشیهای وسط هفته را فراموش می کنی. شب سر آرام بر بالین گذاشته و با خیال آسوده به خواب می روی، حتی آن سرو صداهای طبقه پایینی هم نمی تواند خوابت را به هم بریزد
تازگیها بوی تند سیگار آن پایینیها بدجور فضای راه پله و راهرو گرفته است. بوی بدی همه جا پیچیده، به یاد نمی آورم که پیرزن صاحبخانه سیگاری باشد، یکی از دلایلی که حاضر شد طبقه بالا را به من اجاره بده، سیگاری نبودنم است. نمی دانم چرا این قدر زود فراموش کرده بودم تازگیها حافظه ام به درستی کار نمی کند، نمی دانم چرا باید اجازه بدهد کسی آنجا سیگار بکشد وقتی خودش با این این مخالف است، شاید هم فرزند یا یکی از اعضای خانواده اش سیگاری است و گاهی به او سر می زند، اصلا به من چه ارتباطی دارد وقتی خودم سیگار نمی کشم چرا باید به سیگار کشیدن پسر صاحبخانه اعتراض داشته باشم، برای من که تنها روزی دو بار باید از راهرو و پله ها عبور کنم چی تفاوتی می کند، مشکل خودش اوست که گفته بود اینجا نباید سیگار بکشم
مثل کلاف سردرگمی شده ام، زمانی که وارد خانه می شود و یا کلید را در قفل می چرخانم از هیچ صدایی از انجا نمی شنوم، انگار از هیچ کس خبری نیست. 
 تقریبا جولای نزدیک است و ماه به انتها می رسد، از حقوق این ماه اجاره ام کنار گذاشته ام که هر وقت پیرزن را دیدم اجاره ماه بعدی را بپردازم، حتما خودش امروز یا فردا که از کار بر می گردم آنجا پشت در منتطرم برای اجاره ماه بعدی ایستاده است، من هم قول داده ام که اجاره ام را همیشه به موقع و سر ماه پرداخت کنم. پول اجاره خانه را جایی در کیف اداری که هر روز با خود به محل کارم می برم جای داده ام، از اینکه پول  را در حساب بانکی پس انداز کنم متنفرم اصلا نسبت به سیستم بانکداری احساس خوبی ندارم، احساس می کنم به بانکها نمی توان اعتماد کرد، حتی پس اندازهای هر ماه را درون چمدان قدیمی قفل دار وسط لباسها می گذارم
اول جولای است و از صاحبخانه خبری نیست، مثل اینکه برای گرفتن اجاره این ماه هیچ عجله ای ندارد، باید پیرزن صبوری باشد، ظاهرش که چنین بود، خندان و خوش برخورد. حتی روز اولی که اسباب کشی برایم کمی از ناهارش را آورد بالا، خوب با آن وسایل شخصی اندکی که با همین ماشین قدیمی با خودم آورده بودم همه جا به هم ریخته بود و داخل یخچال قدیمی خانه چیزی برای خوردن وجود نداشت. خسته و کوفته از آن محله شلوغ و پر هیاهوی مرکز شهر به اینجا آمده بودم یه عبارتی می شود گفت از آنجا فرار کرده بودم، از آن همسایه های بی نزاکت که تمام طول روز بچه های بی تربیت و لوس آنها از پله های آپارتمان کثیف و قدیمی بالا و پایین می رفتند و زن و شوهرهایی مدام در حال مشاجره بر سر مسایل جزیی و پیش پا افتاده. از صداهای درون خیابان حتی در تابستانهای گرم اینجا قادر نبودی تا پنجره اتاقت را باز بگذاری و با آرامش به خواب بروی. صدای عربده مردان و زنان مست که از بار باز می گشتند و یا در حال گپ و گفتگو در خیابانهای اطراف بودند شبهای آخر هفته ها را حتی بدتر می کرد
همان شبها گاهی صدای آژیر ماشین پلیس در نیمه های شب خوابت را آشفته می کرد. گروهی مست و عربده کنان به جان هم می افتادند و تا یکدیگر را خونین و مالین نمی کردند دست از زد و خورد نمی کشیدند تمام الفاظ رکیکی که بلد بودند را آن شب با غلظت خاصی بر سر هم خالی می کردند  فریادکنان شیشه های آبجو از سمتی به سمت دیگر پرتاب می شد. مثل اینکه تفریح آخر هفته عده ای همین جر و بحث ها و دعواهای خیابانی باشد. بیشترشان از طبقات پایین جامعه بودند از فرودستان از طبقه کارگر
اما گروهی دیگر تما م روزهای هفته مثل اینکه کارشان این بود که با دوستانشان گوشه و کنار این خیابان شلوغ جایی دور هم جمع شده و به زنان و دختران زیبارویی که از آن خیابان می گذشتند متلک اندازی و زبان درازی کنند، اما الحق که بعضی وقتها برخی از همان زنان و دختران جوان خوب از خجالتشان در می آمدند
به هر حال هیچ چیز نمی تواند جای آن بارها و رستورانهای ایتالیایی شلوغ وسط شهر را بگیرد پاتق دختران زیبا و جوانان خوش قیافه، محلی برای قرار گذاشتن عشاق، محلی برای رد و بدل بوسه های عاشقانه، برخورد گیلاسهای شراب قرمز فرانسوی بر سر میزها، جایی برای ظهور دختران خوش صدا در بالای سن، موسیقی زنده و گروههای نوازنده ایتالیایی و اسپانیایی، موسیقی جز و بلوز همراه رقاصه های زیبارو و جوان
با وجود همه اینها ترجیح می دادم تا از آن محیط پر تلاطم به گوشه ای خلوت و ساکت جایی دور از همهمه و شلوغی زندگی شهری فرار کنم. اولین بار که اینجا به این محله آمدم سکوت و آرامش اینجا توجهم به شدت جلب کرد، ناخودآگاه جذب این محله شدم، حتی نگرانی زندگی با یک صاحبخانه پیر و غرغرو هم نمی توانست مانع آمدنم به اینجا شود. بعد از دیدن خانه تصمیم گرفتم که هر چه زودتر به خانه جدید نقل مکان کنم. واقعا شروع بسیار خوبی بود حتی خود پیرزن هم از حضور من خوشحال بود انگار من همان مستاجری هستم که او سالها دنبالش بود. اما نمی دانم چرا حالا چند وقتی ست که از او خبری نیست و آن صداها و بوهای عجیب و غریب از آن پایین می آید
امروز چهارم جولای تصمیم گرفته ام که وقتی از کار به خانه برگشتم هر طور شده شخصا سراغ صاحبخانه بروم تا هم از احوالش با خبر شوم و هم اجاره این ماه را بپردازم
در را که باز می کنم دوباره همان سکوت و آرامش روزهای قبل حکمفرماست، کمی جلوتر می روم تا از راهرو عبور کنم و به اتاق پذیرایی برسم، کسی جوابم را نمی دهد. اینجا کمی به هم ریخته است داخل پذیرایی که می شوم چشمم به یک جوان و یک پسر و دختر بچه می افتد، جوان به سختی سلام می کند از او سراغ پیرزن صاحبخانه را می گیرم، می گوید برای خرید رفته است. تعدادی چمدان گوشه ای مقابلش رو هم تلنبار شده اند و پارچه ای نصف و نیمه روی چمدانها انداخته اند. نگاهی به بچه ها می کنم، می گویم آمده بودم تا کرایه این ماه را بدهم اما خوب بعدا خواهم آمد. و با همان حال بدون آنکه سیوال دیگری بپرسم بر می گردم و به طبقه بالا می روم
تمام مدت از خودم سیوال می کنم چرا جوابم را نمی دادند، شاید اصلا کار اشتباهی انجام دادم و سرزده وارد خانه صاحبخانه شدم. حتما حالا پیرزن از این موضوع دلخور شده در غیر این صورت تا بحال برای گرفتن اجاره به طبقه بالا آمده بود
امروز پنجم جولای در حالی در تمام طول روز ذهنم مشغول اتفاق دیروز است به آن چمدانها و رابطه شان با آن جوان فکر می کنم، چرا آنجا به هم ریخته و نامرتب بود، هیچ چیزی حالت عادی نداشت شاید آنها هیچ نسبتی با پیرزن نداشتند شاید برای سرقت اشیای خانه آمده بودند چرا باید همه آن چمدانها آنجا وسط خانه باشد. باید هر طور شده زودتر بر گردم و ته این قضیه را در بیاورم.
برای امروز مرخصی می گیرم و با سرعت سوار بر ماشین قدیمی ام به سمت خانه رانندگی می کنم. سراسیمه ماشین را کنار خیابان به طرز نادرستی پارک می کنم، کلید را در قفل می چرخانم وارد راهرو شده و پیرزن را صدا می زنم مانند دیروز هیچ کس جوابم را نمی دهد کسی حتی داخل پذیرایی نیست و خبری از چمدانهای روز قبل نیست، چیزی در مغزم جرقه می زند یاد چمدان خودم و پس انداز تمام این سالها می افتم، با شتاب از پله ها بالا می روم در باز نیست و همانطور که صبح از خانه خارج شدم قفل است. کمی خیالم راحت می شود. وارد خانه که می شوم جشمانم سراغ چمدان لباسهایم را می گیرد اما هر چه در گوشه کنار خانه دو دو می زند نمی توانم چمدان را پیدا کنم. بیشتر نگران می شوم مثل اینکه آنها برای سرقت آمده بودند. به طبقه پایینی باز می گردم به همه اطاقهای خانه سر می کشم اما کسی اینجا نیست. همانجا روی کاناپه ای درون پذیرایی ولو می شوم حالا درمانده و مستاصلم نمی دانم باید چه کنم از پیرزن صاحبخانه خبری نیست و گویای کسی با کلید وارد خانه ام شده و تمام اندوخته زندگی ام را با خودش برده.
ساعتی از نشستنم روی کاناپه می گذرد، حتی نمی توانم به این موضوع فکر بکنم، چرا باید چنین اتفاقی بیافتد، یک ماه بیشتر از امدنم به اینجا نمی گذرد واقعا حالا باید به کجا مراجعه کنم، راستی صاحبخانه کجاست؟ حالا دقیقا باید از چه کسی شکایت کنم؟
در همین فکر و خیالها به سر می برم که چشمانم به در انباری زیر خانه می افتد، مثل اینکه کامل بسته نشده، از پله های انباری پایین می روم کمی تاریک است، انگار این تاریکخانه هیچ وسیله روشنایی ندارد و سالهاست همینطور مسکوت مانده. نمی توانم چراغ را برای روشن کردن انباری پیدا کنم، اما آنجا ته انباری نمی دانم چرا روشن است، شکافی از نور به داخل می تابد و می شود وزش نرم باد به درون انباری را احساس کرد، نزدیک می شوم شکافی در دیوار انباری ست طوری که یک انسان به راحتی از آن عبور می کند، تعداد اندکی پله به سمت پایین که انسان را به تونل بلندی هدایت می کند، پایین پله ها پسر بچه ای مشغول بازی با خودش است و نوری که از انتهای تونل مشخص است. احتمالا انتهای تونل به ساحل دریا می رسد

» ادامه مطلب