زمان جاودانگی

0 comments
میل به ماندن، اندیشه زیستن تا ابد، کالبد انسان را به جنون می کشاند. وقتی پایان زندگی هر روز در یک قدمی ات رقم می خورد صدای حرکت عقربه های ساعت را تندتر از قبل حس می کنی، ضربان قلبت با هر صدا یکبار محکمتر به سینه ات می کوبد. میل جاودانگی را باید به امیال انسان اضافه کنند، از میل به لذت عشقبازی هم گاهی فراتر می ایستد، لحظه یادآوری نیستی، موعد حسرت و زمان از دست رفته است. 
انسان می آفریند تا اثری از خودش به جای بگذارد و جاودانه شود، از آن زمان عدم را راحتتر فرا می خواند یکی مرگ آنی می خواهد، تا ادامه دادن با اندیشه ای از کوه کاستیها که بر فراز قله اش نیستی پرچمش کوبیده از این بیشتر رنج نبرد . افسردگی دامان انسان را می گیرد و مرگ کم کم خِرخِره انسان را می جَوَد، اعتیاد درمان درد انسان است، افیون زندگی اعتیاد است، نوعش فرقی نمی کند حتما که نباید الکل و مواد مخدر باشد، کار و هزار مشغله ای که انسان برای خود فراهم می کند تنها فرار از نیستی به سوی تکرار لحظات تیک و تاک عقربه هاست، باید از این روزها و شبهای تکراری، از میان این خطوط موازی به جائی خارج از زمان و مکان پرید، به دنیای بی زمانی و لامکانی رفت، جائی که گذر عمر از واقعیتهای نو پر شود، جائی که انسان هر روز اثری از خود به جای می گذارد، دنیای بی قید و بند، جائی که باید آفرید
کوله بارت را بردار و به کوه و بیابان بزن تا دنیاهای تازه را کشف کنی و به زندگی همه جانداران این کره خاکی سرک بکشی
» ادامه مطلب

دالان زندگی

0 comments
از وقتی که کوچه باغهای کودکی را با همان شیطنتهای کودکانه ترک کردم خودم را گم کردم وسط هیاهوی این شهر غریب، با آدمهای اشتباهی، همه نم نم بارانش را دوست دارم، بوی چوب، عطر هیزم تر، این دنیای سبز وجودم را زندگی دوباره می دهند، اما باور کن هیچ چیز جای آن دیوارهای کاهگلی، کوچه باغها و درختان توت بلند را در تمام این سالهای غریب نتوانست بگیرد،
در درون من گمشده ای ست، پایم جائی آن سوی کوهها مانده، دلم یک دروازه می خواهد با یک توپ پلاستیکی دو لایه و یک جمع پر شور کودکانه و جِر زدنهای حق به جانب همان دوران، لقمه نان داغ سبد پر از نان لواش پسر همسایه وسط کشمکشی که تا همان لحظه بود و حالا همه با دهان پر و خنده لقمه نانی به پائین می لُمباندیم
اینجا شهر زامبیها نیست، دل من اشتباهی جای دیگر با خاطراتش مانده، وقتی که ماشین فروردین پیچ و خمهای گردنه کدوگ را طی می کرد دل من روی صندلی عقب با خودم نبودم، محو عظمت کوهها و جاده بودم
همه مسکرات عالم جمع شوند باز هم درمان این درد، این خلا، تنها بازگشت به کوچه های آجر سفالی و دیوارهای سفالی خانه های به جای مانده از دوران شاهنشاهی ست، گشتن وسط باغهای کاهگلی با درهای کوچک چوبی، رفتن از درون دالانهای خانه های قدیمی و داد زدن کنار ستونهای مسجد جامع، شاید هیچ لذتی بالاتر از این نباشد که ظهر یک روز تعطیل از میان بازار قدیمی و دالانهای دور و درازش بگذرم و بوی ادویه و کشک  دیوانه ام کند و من درهای چوبی حجره های عطاری را در میان طلافروشیها با کرکره برقی و دزدگیر به تماشا بنشینم. این پرتو خورشید آقتاب ظهر درون دالان همان نور حیات است 
که به کودکی ده ساله با موهای سیاه و رگه های سفید جو گندمی می تابد، دم مسیحائی که تمام غبار آئینه کدر عمر را پاک می کند
دلم یک جای دور می خواهد، جائی که من باشم و این کودک شیطان و جسور، بعد از آن حتما سرم را آرام روی همان سنگفرشهای بازار گذاشته و خواهم مُرد، شبهای کویر و چلچراغ ستارگانش از دُبّ اکبر و ستاره قطبی تا خوشه پروینی که هیچ وقت نفهمدم کدام است زندگی دوباره را در وجود این کودک سیبیلو زمزمه می کند، شبهای خنک تابستان زیر سقف آسمان، سکوت همراه با تکنوازی جیرجیرکی مست برای معشوقش، می گفت از غم دوری یار هر شب گوشه نشین بدون خستگی تا روشنائی شفق می نوازد و می خواند "من مرد تنهای شبم"، حتی وقتی شبها از ماه تی تی خبر دیدن فروردین را می گرفتیم
چه روزها و شبها که در کوچه پس کوچه های عمر دویدیم و فقط این حسرت بود که برای ما باقی ماند
چه لحظات زیبائی داشتیم که قدردان نبودیم

» ادامه مطلب

بی عاری

0 comments
یک جای کار می لنگد، از صبح تا شب تمام دنیا را هم که داشته باشم باز جای یک چیزی اینجا کم است، حلقه گمشده بازی پیدا نمی شود، گمشده، اصلا هیچ جا نیست، بازی و قاعده اش را از همان ابتدا باخته ایم. شاید جواب در خود مسئله نهفته است. 
شبیه یک بیمار روانپریش شده ام نه کاری از من ساخته است و نه چیزی از ابتدا تغئیر می کند همه عناصر روند زوال خود راپیدا طی می کنند.مثل یک بیمار درون گلهای قالی به دنبال در بهشت لای پرزها را چنگ می کشم. 
باید یک روز صبح زود وقتی همه خوابیده اند سر به بیابان بزنم و بروم جائی که هیچ دریافت کلامی برای فهم دنیای پیرامونم نداشته باشم. مثل بوته ای هرز درونم رشد می کن هر شاخه اش را که می زنم از جای دیگری رشد می کند. تا این حد زبونی و حالت استیصال قابل تصور نیست. 
یک نفر را شش سال بی هیچ بهانه ای بدون مرخصی در زندان نگه داشته اند، مهر مادری را از فرزندانش سلب می کنند، سالها پیش چهار برادر و خواهرش را بالای دار بردند، حالا دست ظلم کوتاه نمی شود عطش انتقام دارد خفه اش می کند، مریم منفرد گناهش چیست که داغ جوانمرگ شده خواهر و برادرانش را دید و هرگز به ساحل آرامش نرسید، مانند انسانهای فراموش شده اند. در خاموشی گریه کردند زجر کشیدند اما کسی صدایشان را نشنید. آری زندگی اینجا همچنان جریان دارد و کسی به تاریکی اعتراضی ندارد. 
نفس دیکتاتوری اسلامی را با خون و خفقان آمیخته اند، تمام هدفش را می گذارد تا دستاویزی برای خونریزی بیابد، هر زمان که خارج از این ملک قافیه تنگ افتد، لوله تفنگ را به سمت این مردم بیچاره می گیرد، زندگی را جهنم می کند. اما بمیرم برای این دوستان جهان وطنی که سنگ بزرگ بر می دارند چون شهامت اعتراض به جنایات و ظلم اطرافشان را ندارند.
از شنیدن نام این همه زندانی عقیدتی و معترض که بسیاری از آنها مظلوم و بیگناه گمنام مانده اند وجودم آتش می گیرد و از این حالت انفعال حالم به هم می خورد. مردمی که کباب و عرقشان به راه است. حقوق می گیرند و پل می شمارند اما برای شنیدن صدای این انسانهای آزاده گوشهاشان کر شده. 
توتفق هسته ای برای ما تنها گذار از بحران جنگ است و تنها امیدواریمان کمی ثبات در این اقتصاد فاسد و متزلزل، و برای دیکتاتور مصداق "که از گوه خوردنم گشتم پشیمان" است.
با جنگ و انقلاب چیزی برای مردمی که سرشان را زیر برف کرده اند عوض نمی شود جز ایجاد یک دیکتاتوری تازه و نوین.

» ادامه مطلب