اراده

0 comments
این که ته تهش خبری نیست می توانم بگویم یک امر غریزی ست، همه می توانند بی هیچ حرکتی یک زندگی نباتی داشته باشند یک جائی مثل این رندهای درویش انگل تکیه بزنند و مفت خوری زندگی انگلی را شروع کنند، این یک چیزی شاید شبیه زندگی در لحظه و بدتر از آن است یعنی اختیار را سلب کنی و همه چیز را بسپری به هر چه پیش آید خوش آید، آن وقت شاید یک معتاد هم وقتی هدفش را با اصول و خالصانه دنبال می کند یعنی اینکه به لطف سرخوشی کامی که می گیرد با زندگی از راه درستش می جنگد زندگی در لحظه را کنار گذاشته و با اختیار به جنگ جبر زمانه می رود، هر چه باشد کردارش و مبارزه هدفمندش قابل ستایش است، انسانی که منفعل نشسته و از خودش در حد تکان دادن دم مثل یک گاو هم عکس العمل درستی ندارد زندگیش را به تباهی گره زده و هرچه که روز و شب تلاش کند و انگیزه ای از عملش در او نباشد مانند همان گاو است، زندگی بی برنامه و بی هدف انسان را مستاصل می کند چون بی واسطه خودش را سلب اختیار می کند، و زندگی تو خالی و نباتی را ادامه می دهد که تنها راه نجاتش بازگشت به زندگی با انگیزه و در غیر آن خودکشی ست، حالا زمان تکنولوژی زندگی انسان مدتها در ارتباط با ماشین آلات مختلف اشباع می شود و وقتی انگیزه ای برای زندگی نداشته باشی با دلمشغولی زندگی مدرن در میان انبوه وسائل الکترونیکی و مکانیکی فرصتی برای فکر کردن به آینده و تصور خودکشی نخواهی داشت و هر شب خسته به تختخواب می روی در حالی که نمی دانی و دوست نداری تا بدانی برای چه چیزی اینجا صبح را به شب خواهی رساند. انسان نابالغ محصول عصر مدرن اینجاست که ناخواسته به چنگال بازی پوچ زندگی می افتد.
این هم صورت دیگری ست برای اینکه یک پارانوئید خوب باقی بمانیم در دنیائی که همه شرایط برای داشتن توهمات تازه آماده است. داشتن یک زندگی در لحظه یعنی یک پارانویای غیر ارادی
از نوشت برخی پستها احساس شرم می کنم مثل پستهای قبل اما خوب هنوز همتوصر نمی کنم غیر از خودم کسی به این نوشته های اشفته سری بزند و یا رغبتی برای خواندنشان از خودش نشان بدهد
   
» ادامه مطلب

ندامتگاه

0 comments
احتمالا همه چیز فعلا به خیر گذشت، خیلی دوست ندارم فکرم رو مشغول کنم اینجا زندگی تمام دقایقش به اندازه کافی پر از استرس و پلیسی هست، اوضاع روانی درست و حسابی هم ندارم برای همین اگرم برم اونجا پشت میله ها زیاد فرقی به حالم نمی کنه، فقط حس و حال جواب دادن به سئوالای چرندشون رو ندارم هر کس از هر جا نیت می کنه از روی ظاهر آدم قضاوت کنه، حتی سرباز دم در هم عشقش بکشه میاد نظر بده، این که تووی گوشم پر بشه از صدای ناله یک نفر زیر شکنجه حالم بد میشه و اوضاع روحیم از اینم بدتر میشه، ترجیح میدی خودت زیر شلاق باشی اما صدای آه و ناله یک نفر تووی گوشت پر نشه.
باز یاد اتنا فرقدانی می افتم، حالا هم که لج کرده و دست به اعتصاب غذا زده، حداقل یک عده ای پشتش ایستادن و حتما وثیقه آنچنانی آماده داره، خب خیلی از این بچه ها این وضعیت رو ندارند، وقتی کسی رو نداشتی باید اونجا بمونی از هر زندانی که خواست آزاد بشه بخوای دمپائیش رو بده به تو تا از شر دمپائی زندان خلاص بشی، یک دمپائی بیرونی پات کنی. خوشبختانه فعلا سیگار رو ترک کردم و به سیگار بیستون زندان که بوی کاه میده نیازی نیست، هر بار که سیگار لازم میشی باید قرض کنی از این و اون تا شاید یکی تووی کارت عابر بانکی که روزای اول برات صادر می کنن پول بریزه یا تا صدورش صبر کنی. خوبی زندان این که هر چی واکسن بیرون نزدی روز اول بطور اجباری باید بزنی. شاید وقتی اونجا هستی قدر آزادی بیرونت رو بدونی، بفهمی که دیگه راحت نمی تونی لب تاپت رو هر وقت خواستی باز کنی بری نت همه جا چرخ بزنی و نفهمی کی ظهر و که وقت شام شد و هنوز نخوابیدی. این نوع زندگی هم رقت آوره اما فکر می کنم از اسارت به دست این جانورا بهتر باشه. تازه قبلش باید پروسه بازجوئی، بازداشتگاه و شکنجه رو طی کنی و همش تحت فشار باشی. امیدوارم هیچ وقت نبینمتون  
» ادامه مطلب

دلهره

0 comments
یک نفر تماس می گیرد از آنسوی خط با هیجان می گوید درون کوچه پر از مامور است، دست و پایم شل می شود، می خواهم وانمود کنم که هیچ اتفاقی بدی در راه نیست، اما دستانم کمی می لرزد تصاویر زندان و بازجو و بازداشتگاه روی نوار مغزی ام رژه می روند، به خودم امید می دهم، گاهی احساس غرور می کنم ولی با فشار روانی که به خانواده وارد می شود چه کنم. مادرم می گفت وقتی بهروز را بردند آمدند دنبال پروین خواهرش، دائی ام متواری شد. آن روزها سختی و مشقت زیادی را خانواده بهروز تحمل کرند شاید برایشان قابل هضم نبود که خواهرشان مدتی تحت شکنجه و بازجوئی برادران سپاهی باشد 
با خودم زمزمه می کنم نه امشب قرار نیست کسی دنبالم بیاید، حتما فردا صبح می ریزند جلوی در خانه بعد من به تقلا می افتم با خودم کلنجار می روم از روی دیوار همسایه فرار کنم یا اینکه سینه ام را صاف کنم و بروم در را باز کنم، شاید مدرک زیادی ندارند همینطوری آمده اند، به بیرون نگاه می کنم خبری نیست آسمان سیاه و دلش پر است، نه فردا نمی آیند حتما فردا باران می بارد هیچ کس روز بارانی حوصله کار کردن ندارد، توی این سرما دیوانه نیستند دنبال من بیایند حتما برای روز دیگری برنامه ریزی می کنند تازه فردا جمعه است، راستی اگر سربازجو آب و هوا را از طریق همین سایت "اکیوودر" چک کرده باشد چی!؟ شاید فردا آفتابی باشد. چه فکر احمقانه ای اینها فرق سایت و وبلاگ را هنوز نمی دانند  
همه این افکار پوچ را می گذارم برای بعد گوشی موبایل را برای اطمینان خاموش می کنم باطری اش را در می آورم بعد به سمت خانه راهی می شوم، یک نفر می گوید امشب اینجا بمان اما در خانه ام آسوده می خوابم حتی اگر فردا آنها زنگ خانه را به صدا در آورند     
» ادامه مطلب

سحرگاه اعدام

0 comments
برای آنها فرقی نمی کند، اسمش سامان نسیم باشد یا حجت زمانی، یا ولی الله فیض مهدوی، همیشه ثابت کرده اند که این طومارها و امضاء ها بیشتر برشتاب ماشین اعدام می افزاید، یکبار که همه تلاشها امیدوار کننده بود و حکم لغو شده بود زندانی به طرز مشکوکی خودکشی کرد، داستان رنجی که بر غلامرضا خسروی و خانواده اش رفت را حتما همه به یاد دارند آخرش هم غلامرضا بر طناب دار بوسه زد، یا فرزاد کمانگر معلم کرد زندانی  که چه راحت به همراه یارانش در یک روز صبح بی نام و نشان در میان کوهها دفن شد.
هر بار که افکار عمومی بر روی اعدام یک زندانی حساس می شود برای دیکتاتوری مخوف اسلامی حکم یک گروگان را پیدا می کند، از آن برای امتیاز گرفتن در معاملاتش میان مخالفین و سازمانهای جهانی بهره می گیرد و بازی شل کن سفت کن راه می اندازد.بعد یک روز صبح خبر اعدامش را از خبرگزاریهای غیر رسمی می شنویم.
  فردا سحرگاه پنج شنبه و اکنون نیمه شبی که سامان نسیم بر روی تختش در انفرادی زندان ارومیه آرام و قرار ندارد چه ثانیه های طولانی بر او و خانواده اش می گذرد. امشب او تا صبح بیدار است و تو آرام سر بر بالش خود گذاشته و آرام خوابیده ای تا روز دیگری را که بی شباهت به روزهای قبل نیست شروع کنی. آیا در این ساعات و دقایق مامور اعدام هم به راحتی سر بر بالینش گذاشته و در کنار همسرش شب را به آرامی به صبح می رساند در حالی که پدر و مادر پیر سامان چشم روی هم نخواهند گذاشت تا صبح دست به دامان پروردگاری می شوند که حکم مرگ محارب در راهش را به دست نمایندگانش در زمین صادر می کند
یک دنیا حرف دارد امشب سامان نسیم همه زندگیش را، لحظه لحظه اش را در ثانیه های این شب سرد و طولانی زمستان 93 ، مرور می کند تا اینکه نگهبان بر در بکوبد و از او برای مرگ دعوت کند آن زمان که همه وجودت فرو می ریزد تو محکم باش و   به پیشواز مرگ برو، مگر می شود تو بدانی که فردائی نیست، خانواده ای نیست صد ای پرنده ای نیست .....سرت را بالا بگیر 
و من و تو همچنان زندگی می کنیم ضمن آنکه ماشین اعدام نیز رو به جلو در حرکت است
این همان واقعیتی ست که جیمز فولی عکاس و خبرنگار آمریکائی پیش از بریده شدن سرش تجربه کرد، بارها او را به مسلخ بردند تا اینکه همه چیز حکم بازی کودکانه ای پیدا کرد برای همین وقتی قرار بود سردی لبه تیز چاقو را زیر گلویش احساس کند آرام و مصمم بود
حالا این داستان طناب دار و مردم معترض ایران است 
» ادامه مطلب

هیچ

0 comments
وقتی زندگی بوی تهوع به خودش می گیرد هر روز صبح که از خواب بیدار شدی دنبال بهانه ای می گردی تا خودت را از دست افکار پوچ نجات بدهی، باور نمی کنم گاهی تا این حد درمانده می شوم که فاصله مرگ تا زندگی تفاوتی به حالم نمی کند، یک سری عادات ناخواسته از تو سر می زند، عادتها را باید به همان حافظه ناخودآگاه چسباند بعضی هم که از حافظه ناخودآگاه فراتر می روند خاصیت موروثی به خود گرفته اند. زندگی طعم مرگ می گیرد وقتی درون سکانسهای تکراری گیر می کنی همه چیز یک مسیر روزانه را تکرار می کند همه برای بقا می جنگند بقائی که منتهی به فناست. احمقها اهداف موقتی را آفریده و دنبال می کنند بعد برای نیل به اهدافشان یکدیگر را زیر پا له می کنند اما هر کسی به منزله سکوئی ست برای پرتاب نفر بالائی به سوی جهنمی 
که خودش به آن رهسپار شده.
فکر نمی کردم حتی کسی به اینجا به این نوشته های توهم زا سری بزند، وقتی جائی کپی از ارجیف خودم رو خوندم تعجب کردم که چقدر این تجربیات آشناست. البته اون بیچاره هم برای نشان دادن افکار پارانویائی به این جماعت استریل شده از اینجا وام گرفته بود. با این حال برای همه اون چه که اینجا سر هم می کنم دنبال مخاطب نبودم و هر وقت موضوع به جمع ربط داشت به جائی مرتبط شده که باید.


» ادامه مطلب