جنون

0 comments
مست و مدهوش  افتادم تووی رختخوابم خواستم زار بزنم بی فایده بود در این ساعت شب با این کار  فقط ریده بودم به حال مستیم، فراموش کردم اما بازیهای باخته گذشته دست بردار نیست، وقتی مست می کنی با خودت صادقانه تر از همیشه ای، موزیک نرم و غمناکی می گذاری کذشته فروریخته خودت رو دوباره آوار می کنی روی سرت، مشروب به جای تسکین خود درد می شود،  با همه این حرفها حال خوبی ست در این نیمه های شب کمی با خودت رو راست باشی
به خودم می آیم کسی در میانه نیست من مانده ام من مانده ام تنها مست و یک شیشه مشروب که به انتها رسیده  و چیزی از غم گذشته ام نکاهیده، من مانده ام و کوله باری از نا امیدی که وجودم را با خودش به قهقرا می برد، هر شب مست می کنم تا فراموش کنم 
همه برای ذرّه ای توجه می جنگیم، همه داشته هایمان برای گوشه نگاهی از اطرافیان است یعنی آنها که در دلمان جائی دارند،  بی گدار به آب می زنیم تا شاید دلی را به دست آوریم؛ مشکل اجتماعی بودن مان از همین جا شروع شد که نتوانستیم بی نظر دیگری به باز ی ادامه دهیم
بازی تماشاچی می خواهد، ناظر و داور بی دلیل نیست، نگاه احمقانه اش حتی چنان نافذ است که سرنوشتی را از نو می نویسد

مستی و راستی یاوه نیست، انسان را به تکاپو می اندازد، البته که اگر ما انسان باشیم
خواستم که شد این پرت و پلا گوئی اما همه هستی ناله می کند برای ذره ای گفتمان تا درونش را خالی کند

» ادامه مطلب

قی

0 comments
چیزی اینجا مثل سوزن توی گوشم ناله می کند، موتورهد نه نه! این صدای یکنواخت دارد خوابم را مختل می کند.  نه بعد از آخرین شات سیگارم را بر می دارم نفسم بوی الکل گرفته، عاروق که می زنم می خواهم تمام گذشته ام را بالا بیاورم بوی عرق کشمش درون بینی ام تندی می کند. هنوز صدا آزارم می دهد؛ بیدار شو پسر! وکیل بند اومد!! بی توجه می خوابم هیچ چیز برایم اهمیتی ندارد بگذار هر چه می خواهد بشود، روی تخت غلت می زنم جای چیزی خالی است چرا! کجا رفتی!؟ از الکل دیشب هنوز احساس گنگی دارم. اما باید بروم صدای طبل فقط منگ ترم می کند، افسر نگهبان فریاد می کشد: این سرباز چرا هنوز خوابیده؟؟ دیوانه وار از مقابل همه به سمت دَر فرار می کنم و به کوچه می زنم، اینجا خاک مرده پاشیده اند،  به خیابان می پیچم پایم را از روی پدال بر نمی دارم تا جائی که توان دارم فشار می دهم مامور چهار راه مثل احمقها می دود تا از چیزی نُت برداری کند، هجوم ماشینهای گلویم را گرفته می خواهد خفه ام کند، سیگاری آتش می زنم یکی هم به راننده می دهم صدای له له آژیرش انگار بیشتر می شود، محکم کام می گیرد،جنازه عقب ماشین بی تابی می کند، یکی از پشت مدام به شیشه می زند. صدای ماشینها و بوی دود و فاضلاب  حالم را بدتر کرده با بوی کشمش عُق می زنم دل می خواهد شیشه را هر طور شده پائین بکشم و قی کنم وسط خیابان روی ماشینهای کناری، چشمهایم سیاهی می رود دقت می کنم؛ اینکه شیشه های صاحب مرده اش همه ثابت اند از بین مسافرانی که وسط راهرو ایستاده اند راننده را صدا می زنم تا نگه دارد. به گوشه ای می روم سرم را روی زمین می گذارم روی ریگهای داغ صدائی از تلفن عمومی جیغ می کشد: لطفا خفّه شو!! بلند می شوم وقت گریه نیست تا انتهای راهرو باید از کنار تختها بروم بوی قرمه سبزی بیمارستان حالم را به هم می زند، همه گریه می کنند درست توی رختخوابش وسط اتاق جان داده، راننده آرام می گوید: مُرده آقا، مُرده، با شما نسبتی داشت؟ می گویم نه! نمُرده، بگیر تا بیمارستان ببریمش، او هم گریه می کند دست کودکی را گرفته و مثل بچه گریه می کند بغضم می ترکد، چه عیدی؟! چه دردی؟ چرا این زن اینجور بغض کرده بود هق هق می کرد، راننده ترمز می کند پیاده می شوم تا تند تند بدوم. اما همه رفته بودند حتی کودک

» ادامه مطلب

پاپیون

0 comments
 شاید هیچ فیلمی به اندازه پاپیون ساخته شافنر برای من تا این حد جذابیت نداشته است، موسیقی متن فیلم تنها در ساز وحشت می دمد و احساس پوچی را به بیننده منتقل می کند، بازی بی نظیر استیو مک کوئین در سلول انفرادی تاریک و سرد زندان نمادی است از انسان رها شده در دالانهای تاریک و سرد زندگی، پاپیون  دربرابر تمام موانع پیش روی  و با وجود همه حصارها و سدهای امنیتی دست از  هدف بر نداشته و تا پایان راه بدون توجه به سختیها و مشکلات ایستادگی می کند، این همان چیزی است که انسان امروز بدان محتاج است، انسانی که در گردونه زندگی با همه داشته هایش که بیش از همه تاریخ زندگی بشر است جای خالی را در تمام وجودش احساس می کند، و این کاستی او را به ورطه نابودی انداخته
تنها چیزی که ما نمی شناسیم غایت نهائی است که بی جهت به دنبال آن در دنیای پیرامون مان می گردیم و عهد بسته ایم با دانش و منطق جواب همه چیز را پیدا کنیم، به دنبال قواعد حتمی زندگی درون کتابها گمشده ایم، گویا قرار نیست جریان اتفاقی زندگی را باور کنیم
این که تنها وارد بازی شده ایم که قوانین نانوشته و پیش بینی نشده خودش را دارد جائی که هر کس باید مانند پاپیون در پوسته نقش خودش قرار بگیرد و در امتداد زندگی به دنبال هدفی باشد که نمایش زندگی به او تحمیل می کند، پاپیون حتی در جزیره دور افتاده تنهائی اش در کنار تنها همراهش و یک بز و چند حیوان دیگر دست از خواسته اش بر نمی دارد و دل به دریائی می زند که همه ما می دانیم به مرگ ختم می شود و شاید تنها درصد ناچیزی را برای پایان خوش آن بتوان در نظر گرفت، با این وجود او نقش خودش را بازی می کند و تا انتها هدفش را رها نمی کند و هر روز از پرتگاه زندگی به روشنائی آفتاب که تنها نشانه امید اوست  خیره می شود تا آنکه در نهایت دل به دریا می زند
او نقشش را بخوبی فهمیده بود و برای آنچه که همه ما گمان می کنیم حقمان است تا پایان فیلم جنگید، زندگی فیلمی است که هر روز ما در سکانسهای ناخواسته آن نقش آفرینی می کنیم و تنها امید بازیگران را از یکدیگر متمایز می کند هنگامی که یکی در جزیره و سیم خارداری که به دورش کشیده شده می ماند و دیگری برای آنچه که با تمام وجود طلب می کند دیوانه وار می جنگد 
زندگی فریبی بیش نیست

Hey Basterds I'm still here

» ادامه مطلب

نفس

0 comments
این روزها اونقدر اخلاقم سگی هست که راحت می تونم پاچه بگیرم، خیلی اساسی دچار مشکل شدم و عین بز دور خودم می چرخم. این اجتماعی شدن انسان دیگه چه دردی بود که بهش تحمیل شد, انسان نیاز پیدا کرد و از وقتی بقیه متوجه این ضعف شدن خواستن افسارت رو بگیرن. نیاز به یک هم نفس آدم رو تا هر جائی با خودش می کشونه که هم نفس یکی میشه سیگار، علف، تریاک.....و از آتیشش کام می گیره،  یکی هم نفس به نفس پیک می زنه 
نمی دونم چطور سمیه پیداش شد اما انگار یکی از این خلاء تونست روزنه ای به داخل پیدا کنه و خودش رو پرتاب کن به درون، یا نه اینطور نیست این من بودم که از این شکاف وارد شدم و خودم رو روی موج سوار کردم، هر چی بود اول یکی سرش رو داخل کرد بعد با هم یکی شدن
اولین بار این "سرش رو داخل کنم" رو از حاجی شنیدم، در مغازه شاگردی می کردم مشتری چاق و چلّه که وارد می شد حاجی می گفت: بزار اول سرش رو توو کنم، اون وقت.....من که اصلا توی این باغا نبودم فکر می کردم منظورش اینه که طرف گاوِ بزار سرش رو توو آخور کنم. بعدتر دو زاریم افتاد که بابا یعنی بزار اول آروم سرش توو کنم دردش نیاد بعد فشارش رو بگیرم 
اینطوری که هر کی اول سرش رو آروم وارد زندگیت می کنه 
 با این حال حس رضایت بخشی که انسان رو گاهی تا نهایت مرگ ارضاء می کنه یک خودارضائی دردناک و لذت بخش، همه چیزش با قوه پارانوئیدی انسان پیوند خورده و از وقتی که بازی شروع شد فقط پایانش رو مرگ رقم می زنه در غیر این صورت وارد یک قمار باخت باخت شدی و تا بی نهایت خودت رو عذاب می دی
احساس امنیت هیچ زمانی دائمی و ماندگار نیست با این وجود از حضورش احساس خوبی دارم و گاهی فکر می کنم این نیاز برای 
یک زندگی متلاطم و در جریان وجودش ضروری، فاصله و تنها فاصله می تونه به این حس پارانوئیدی قدرت می ده
حالا دیگه وسط این همه حس نا امن وجودم ذرّه ذرّه داره نابود می شه و همه گذشته و آینده مثل طناب دار گلوگاه رو زیر فشار گذاشته و من همینطور بین زمین و آسمون در حال دست و پا زدنم
سنگینی یک دنیار بار رو روی قفسه سینم حس می کنم،این قدر که دلم می خواد قلبم رو گرم گرم از جا در بیارم و خام  بخورمش،
 هر بار با یک نفس بلند دنبال یک بهانه دیگه برای ماندگاری می گردم اما هنوز مردّدم  مثل اینکه به همه دنیای خودم بی اختیار شاشیدم



» ادامه مطلب