روانی

0 comments
جاي بخیه روی دستش دروغ نیست واقعا این کار رو انجام داده، دوست داره از صبح تا شب حواسش به من باشه، وقتی بیرون میرم مثل دیوونه ها میشه یک شخصیت جدی و افسرده، جنگیدن، گریه و ضجه زدن هر شب اون من رو به هم میریزه، هر شب باید یک بهانه پیدا کنه تا وقتی کنارش هستم اونقدر می خنده که صورتش گل میندازه، اما نمی دونم چه کارش کنم هر شب میره روی اعصابم و خطوط مغزیم رو به هم می پیچه
تووی این هفت سال سه بار خودکشی کرده، اصلا باورم نمیشه چطور تا به حال حرفی نزده و تووی خودش نگه داشته یک روحیه خجالتی شاید هم از طرف من که همه چیز روی قورت میدم و اصلا بمیرم صدام در نمیاد، اون بدبخت که دست و پا زد
اما این حرفها قانع ام نمی کنه، پای موندن ندارم، ولی پای رفتنم هم نیست. واقعا برای من شبیه به یک بازی که اون سرش بازنده فقط یک نفربیشتر نیست، اگر از بازی خارج بشم حتما باید منتظر یک فاجعه باشم، مطمئنم با یک دیوانه شبیه خودم طرفم و حتما خودش رو از بین می بره
ادامه این بازی هم هیچ خوشایند نیست، یک طرف که نسبت خواستنش نصف یک طرف دیگه هم نیست،  اینکه تو دیوانه باید به تعهدات نسبت به یکی دیگه هم عمل کنی، 
این هم از سال جدید پای کسی رو انداخت وسط که نه راه پس دارم نه پیش. گاهی حس می کنم این حرارت یک طرفه نیست اما تصور اینکه حالا وارد مرحله خطرناکی شدم که هم قوانین جامعه ما رو تهدید می کنه و هم اینکه مختصات زندگیم به هم خورده واقعا دیگه توان ادامه این بازی رو ندارم.
 عين خر لنگ شدم
» ادامه مطلب

قربانی

1 comments
نم بارون روی شیشه ماشین سُر می خورد پائین و بیرون تاریک بود، گرم صحبت شده بود از روزهای اوّل انقلاب می گفت، از دهه شصت، از روزی که توی جنگل متوجّه دستی شد که حیوونا از زیر خاک بیرون آورده بودند، چاله ای که با عجله و هراس کنده شده بود، پنج جوان دختر و پسر توی یک ردیف خوابیده و شغال صورت یکی رو خورده بود، از روزی گفت که کمیته توی راه جنگل وقتی یک تن فروش رو همراهشون دید روی ماشین رگبار بست، گفت و گفت تا اینکه رشته کلام رسید به سیّدی که روی گردنش  یک زخم کهنه داشت
آقای حسینی از نیروهای سپاهی بود که در طرح جنگل تنها قاتل درختها خدمت می کرد، تعریف کرد: خلاصه از کنار این سیّد سپاهی درآمد خوبی داشتم، زخم روی گردنش هميشه برام جای سئوال بود، جای انگشتهای روی زخم خیلی واضح بود اما هر بار که در موردش سئوال می کردم از جواب دادن طفره می رفت و می گفت: ولش کن بیخیال، چیز خاصّی نیست
در مدت زمانی که با آقای حسینی کار می کرد همیشه روزهای تعطیل برنامه داشتند، سیّذ زنگ می زد که فلانی گوشت بگیر دور  هم بنشینیم کباب بخوریم البته قبلش اهل و عیالش رو روانه روستا می کرد
او هم بساط عرقش رو بر می داشت و می رفت، سیّد همیشه تذکر می داد که فلانی لیوان عرق خوری خودت رو بیار، می گفت اینجا خانمم نماز می خونه و درست نیست، اما خودش ناراحت نمی شد کنار محفل بنشینه و فقط کباب به دندان بکشه
این روزها گذشت تا اینکه سیّد به اصرار و پس از تماس با یک روحانی که راه شرعی عرق خوردن یعنی همان آب کشیدن دهان  رو یادش داد قبول کرد لبی تر کنه و طعم مستی رو بچشه
وقتی تعریف می کرد محو صحبتش شده بودم و همه چیز مثل تصویر از ذهنم رد می شد، تعریف می کرد که عرق خوردن این سیّد سپاهی فرصت خوبی شد تا دوباره سئوال قدیمی رو مطرح کنم
گفتم: آقای حسینی آخرش نگفتی قضیه این ....زخم روی گردنت چیه
سیّد کام محکمی از سیگارش گرفت و گفت: قصه اش قدیمیِ....مال وقتی که زندانیهای سیاسی روی اعدام می کردند، اون وقتها دخترا رو شب اعدام به صیغه بچه ها در می آوردند تا بکارتشون رو بگیریم، خلاصه یک شب یکی بود که خیلی مقاومت کرد خوارکسده زورش زیاد بود توی سلّول با هم گلاویز شده بودیم.....نیشخدی زد: امّا بالآخره خواهرش رو گائیدم
کمی مکث کرد و دوباره کام محکمی گرفت و دود سیگارش رو بالائی بیرون داد بعد با یک لحنی گفت: حالا این یادگاری اثر انگشتهای همون خوارکسده
سکوت لحظه ای در فضای ماشین حکمفرما شد، بارون بند اومده و بیرون سرده، احساس خشم درونم فوران می کنه، فکر می کنم باید انتقام گرفت اما از چه کسی؟ یاد حرفهای برخی مردم می افتم از تصویری که در زمان سقوط این حکومت تووی ذهن خودشون ساختند، تصویری که از هر درخت و تیر برق یک آخوند آویزون شده، ذهنیتی که هر روز آلتش رو حواله خواهر و مادر غاصبین حکومت می کنه 
فکر می کنم آیا باید جنایت رو دوباره تکرار کرد؟ آیا باید به خانواده این جانی ها تجاوز کرد؟! با چنین تفکری مشکل دارم
به سابقه و گذشته تجاوزکاران جنسی نگاه می کنم "بسیاری از آنها خود روزی قربانی تجاوز و خشونت بوده اند و هرگز خاطره خوشی از کودکی اشان ندارند
حکومت اسلامی آخوندی در این مدت تنها توانست از ایران یک تیمارستان بزرگ از بیماران خشن وتجاوزکاران جنسی بسازد یک جامعه بیمار و معتاد 


» ادامه مطلب