بی هویت

0 comments
روزهای سختی را از پیش روی می گذرانم، از چگونگی اش چیزی نمی دانم فقط می دانم که می گذرند و مهم همین است، تمام خنده هایمان زهر خندی بیش نیست، اصلا به خنده نمی ماند تنها تلخیست که در چشمانم موج می زند. تا به این اندازه خودم را ضعیف و ملول احساس نکرده بودم دلم می خواهد بنویسم اما قلم هم قادر به شرح دردهای درون سینه ام نیست.
مانند این است که اینجا درون قلبم درست سمت چپ چیزی گیر کرده است و به سینه ام فشار می آورد طوریکه نفس کشیدن هم برایم زجرآور شده و همه دم و باز دمم صدای ناله خفه شده ایست درون سینه، با هیچ گریه ای نمی توان این بغض را ترکاند و این عقده درون سینه را باز کرد، فقط می توان بودنش را تحمل کرد و زجر همزیستی اش را به دوش کشید.
این روزها به انسان بی هویتی می مانم که در میان این همه انسان باز هم تنهایم، دلم می خواهد بلند بلند حرف بزنم و دراین بیابان گمراهی دردهایم را فریاد بکشم، به دنبال یک گوش شنوا می گردم تا آنچه درونم مانده و پوسیده بیرون ریخته و بر سرش فرو بریزم. وقتی زخمهای درونت سر باز می کنند دیگر هیچ مرهم و زمادی قادر به درمانش نیست حتی بازگو کردنشان تنها برای مدتی کوتاه آرامت می کنند اما دوباره این بغض درون سینه ات حبس می شود و مانند تیغ از درون تمام وجودت را می خراشد و آنقدر بیرحمانه این کار را تکرار می کند تا هنگامیکه خودت تصمیم به مرگ و نیستی بگیری، اما مرگ هم تو را آرام نمی کند هیچ چیزی نمی تواند تو را آرام کند حتی او که این خراشهای خونین را بر روی قلبت به جای گذاشت. این نهایت پوچیست و زمانیست که تو رو به اضمحلال می روی تا آنجا که نیست و نابود شوی. این سرشت آدمیست که هیچ چیز آرامش بخش وجود خراشیده اش نمی تواند باشد.
و این من هستم در هیاهوی مردمان شهر احساس می کنم در بیابانی تاریک تنها مانده ام و تنها صدائی که می شنوم صدای کوبیدن ضربان قلبم به روی سینه است و نفسی که به سختی بالا می آید و همه اش آه و دردیست که فریاد می کند،................
» ادامه مطلب