مرگ خاموش

1 comments
میان مگسها و تلّی از کثافت و زباله بالا و پائین می رود با چوبی آشغالها را کنار زده و به دنبال چیزی می گردد، کار هر روزش است، گاهی با دست مگس این حریف سمج و همیشگی را کنار می زند با این حال هر دو رقیب همزیستی خاصی در این رقابت با یکدیگر پیدا کرده اند. آیا هیچ زمان در این باره کمی فکر کرده ای که چرا از فاصله چند صد متری از بوی گند زباله گریزانیم اما عدهّ ای چه راحت درون این کثافتها با مگسها می لولند. انسان مجموعه ای از عادتهاست شاید بهتر است بگوئیم مادّه اما اینجا جای چنین بحثی نیست، کثافتهائی که ما به آنها عادت کرده ایم هزاران بار پست تر از آن زباله هاست. چشمانمان، گوشها، زبان ....این یعنی انسان
پلاک 26 در انتهای کوچه تنگ و باریک، مادری به سوگ فرزند از دست رفته اش نشسته اما چشمانش همچنان به در است، و این انتظار را پایانی نیست. این نخستین بار نیست که تاریک دلان تاریخ خالی از انسانیّت چراغ خانه ای را خاموش می کنند. راست است که تاریخ روایت فاتحان است، چه کسی از طبقه فرودست یاد می کند، سکوئی برای جهش، نیروی آماده، کارگر یا خشتهای سنگ بنائی که به نام آن دیگری تمام شد. آیا کسی از قربانیان دهه شصت که در همین نزدیکیها زیر خروارها خاک خوابیده اند خبری دارد
ستار بهشتی تنها نمونه کوچکی ست از مرگهای خاموش درون سردآبها و سیاه چاله های  ظلم، یکبار تجربه این تاریکخانه ها شما را به این باور می رساند، چه افراد بیگناهی که زیر شکنجه تاب نمی آورند و در سکوت جان می دهند، اما تنها بخشی از مجرمین سیاسی آن هم در پایتخت خبر درگذشتشان زیر شکنجه سر بر می آورد
مدتها از دیدن شکنجه ها می گذشت و خواب نداشتم، صدای ضجّه و ناله آن دیگران هنوز توی سرم رژه می رود. مجرمین گمنامی 
که مدتها کسی خبری از آنها نداشت

چشمها را باید شست
با تاید؟
(در تونس بعد از خودسوزی محمد مردم به پا خواستند)
از نظر روسو بهترین نوع حکومت زمانی شکل می گیرد که تعادل ایجاد کند، با این وجود ما بهترین نوع حکومت را داریم تعادلی میان فاسدان، ویروسی که تمام افراد جامعه را آلوده کرده است





» ادامه مطلب

ابزوردیتی

0 comments
شاید و شاید روی مهره اقبالم اینطور نوشته بودند، نه اینکه بدانی ماندنی و نه رفتنی اما این فقر نبودنت هم فهمیده بود که من رفیق نیمه راه نیستم، خورشید بالا نیامده میان زوزه و عوعو سگها و شغالها سرم گُر می گیرد از اشتیاق نداشته به روزنه ای که در این  اتاق تاریک رخنه کرد اما باورش نمی شد عضو به مرداری پیوند می کند تیغ و نخ و سوزن پاره پاره اش کرده اند
رعشه صبحگاهی جای تپش را تنگ کرده، خیالاتم صیقل می خواهد تا بازخورد گذشته را با افیون هر شبش  به زیر کشیده و اصلا از یاد ببرد که روزی متولد شده باشد، مغز دیوانه آئینه می شد، حرکات ناموزونی که قرار است سُر بخورند میان کاسه سر تار زده اند و مغزم بوی کهنگی چندش آوری به خودش گرفته
رازی هر روز میان تارها زمزمه رفتن می کند، همین روزها باید به این دوران تهی پایان داد و از اینجا رفت و به معنا واقعی نیستی رسید 
» ادامه مطلب

خالق

0 comments
سئوالی احمقانه تر از این سراغ نداشته ام، با این وجود ذهن مریض احوالم را آشفته تر می کند، اینکه چه کسی بهره می برد کسی که لذت واقعی را لمس می کند چه کسی است؟ هنرمند یا مخاطب؟ خالق یا مصرف کننده؟
این سئوال در حقیقت محصول تفکر خودخواه حسابگری ست که در همه زندگی ردّی از منافعش را دنبال می کند. اما راستی کدام یک نافع واقعی ست؟ عمری که به پای هدفی خاص گذاشته شد و سالهای زیادی را صرف یادگیری و کسب تجربه کرده است؟ یا تن پرور مصرف کننده ای که بواسطه توان مالی هر چیزی حتی اثر و مخلوق هنرمند و محقق به راحتی در دسترس اوست؟
اگر چه بنیان سئوال خلط می کند با این حال وقتی که نمایه زمان و تعریف لذت و رنج از محور دیگری بازنگری شوند که مطابق نظر عام است احساس حماقت انسان را صدا می زند تا زندگی حیوانی طبیعی پا جای پای این همه تلاش و رنج در راه رسیدن به هدف بگذارد
 سئوال احمقانه ای که فقط در باتلاقی که خودش درست کرده دست و پا می زند در حقیقت برخی کنجکاویهای ذهن تنها عامل اضمحلال خود اوست
» ادامه مطلب