کنج دنج

0 comments
برای من تعریف یک لحظه خوش و آرام او قدرها احساسی هست که هر منطقی رو درون خودش هضم می کنه، یک دم با موسیقی احساسی و پیک عرق کشمش، من رو تا ابرها، تا اوج قله های زندگی با خودش می بره، لحظه شادی که یک جای دنج باشم، کنج یک اتاق خالی و گرم، در سکوت صدای سازی که مو به تن آدم سیخ می کنه، وسط طبیعت بالای ابرها نشسته باشم و جز مستی پرنده ها صدائی نباشه، اینها تاریخ مصرف ندارند همیشه می طلبند تا سر به کوه و بیابان بزنی.
وقتی که یکبار با خودم مرور می کنم می فهمم که با واقعیت زندگی هیچ حس تناسخی ندارم، واقعیتها گاهی اون قدرها تلخ هست که باید به احساسات پناه برد. یک بازی که هنوز آغاز نشده باخت رو می پذیرم، سر تسلیم فرو میارم در مقابل رخدادهای سخت زندگی و نبرد نابرابر برای بقاء، من جا می زنم و به دنیای شیرین که ساختم کوچ می کنم، اینجا من ناتوانم حتما قدرت ایستادگی   ندارم، شاید شبیه معتادی شده ام که برای فرار و تسکین دردهای زندگی به مواد افیونی روی آورده است
اما خودم را در قالب رندی می بینم که زندگی را به سخره گرفته و در مقابل رنج و غمهایش راه خودش را در پیش گرفته و سر ناسازگاری دارد. باورش برای خودم هم سخت است که در این دنیای عادتها از قافله عقب ایستاده ام و به قولی سر خویش گرفته ام.
مگر می شود در این دنیا بود و از آنچه که در اطراف اتفاق می افتد تاثیر نپذیریم، دنیائی که همه از یک سلسله ایم، سلسله ای از اثرات یکدیگر، نمی شود که سرت را زیر برف کنی و تا ابد در مسیری باشی که انتهائی ندارد
ما مجموعه ای از لحظات را زندگی می کنیم، گاهی خنده، گاه گریه این همان قانون نسبیت زندگی ست، فلسفه ما احمقها، برای فرار از عادتها و دردهای زندگی، تا همان قمارباز مولانا باشیم
درد بزرگ انسان مدرن تنهائیست، او چه داد و چه به دست آورد، چه بده بستانی که ته آن افسردگی بود

» ادامه مطلب

زمان جاودانگی

0 comments
میل به ماندن، اندیشه زیستن تا ابد، کالبد انسان را به جنون می کشاند. وقتی پایان زندگی هر روز در یک قدمی ات رقم می خورد صدای حرکت عقربه های ساعت را تندتر از قبل حس می کنی، ضربان قلبت با هر صدا یکبار محکمتر به سینه ات می کوبد. میل جاودانگی را باید به امیال انسان اضافه کنند، از میل به لذت عشقبازی هم گاهی فراتر می ایستد، لحظه یادآوری نیستی، موعد حسرت و زمان از دست رفته است. 
انسان می آفریند تا اثری از خودش به جای بگذارد و جاودانه شود، از آن زمان عدم را راحتتر فرا می خواند یکی مرگ آنی می خواهد، تا ادامه دادن با اندیشه ای از کوه کاستیها که بر فراز قله اش نیستی پرچمش کوبیده از این بیشتر رنج نبرد . افسردگی دامان انسان را می گیرد و مرگ کم کم خِرخِره انسان را می جَوَد، اعتیاد درمان درد انسان است، افیون زندگی اعتیاد است، نوعش فرقی نمی کند حتما که نباید الکل و مواد مخدر باشد، کار و هزار مشغله ای که انسان برای خود فراهم می کند تنها فرار از نیستی به سوی تکرار لحظات تیک و تاک عقربه هاست، باید از این روزها و شبهای تکراری، از میان این خطوط موازی به جائی خارج از زمان و مکان پرید، به دنیای بی زمانی و لامکانی رفت، جائی که گذر عمر از واقعیتهای نو پر شود، جائی که انسان هر روز اثری از خود به جای می گذارد، دنیای بی قید و بند، جائی که باید آفرید
کوله بارت را بردار و به کوه و بیابان بزن تا دنیاهای تازه را کشف کنی و به زندگی همه جانداران این کره خاکی سرک بکشی
» ادامه مطلب

دالان زندگی

0 comments
از وقتی که کوچه باغهای کودکی را با همان شیطنتهای کودکانه ترک کردم خودم را گم کردم وسط هیاهوی این شهر غریب، با آدمهای اشتباهی، همه نم نم بارانش را دوست دارم، بوی چوب، عطر هیزم تر، این دنیای سبز وجودم را زندگی دوباره می دهند، اما باور کن هیچ چیز جای آن دیوارهای کاهگلی، کوچه باغها و درختان توت بلند را در تمام این سالهای غریب نتوانست بگیرد،
در درون من گمشده ای ست، پایم جائی آن سوی کوهها مانده، دلم یک دروازه می خواهد با یک توپ پلاستیکی دو لایه و یک جمع پر شور کودکانه و جِر زدنهای حق به جانب همان دوران، لقمه نان داغ سبد پر از نان لواش پسر همسایه وسط کشمکشی که تا همان لحظه بود و حالا همه با دهان پر و خنده لقمه نانی به پائین می لُمباندیم
اینجا شهر زامبیها نیست، دل من اشتباهی جای دیگر با خاطراتش مانده، وقتی که ماشین فروردین پیچ و خمهای گردنه کدوگ را طی می کرد دل من روی صندلی عقب با خودم نبودم، محو عظمت کوهها و جاده بودم
همه مسکرات عالم جمع شوند باز هم درمان این درد، این خلا، تنها بازگشت به کوچه های آجر سفالی و دیوارهای سفالی خانه های به جای مانده از دوران شاهنشاهی ست، گشتن وسط باغهای کاهگلی با درهای کوچک چوبی، رفتن از درون دالانهای خانه های قدیمی و داد زدن کنار ستونهای مسجد جامع، شاید هیچ لذتی بالاتر از این نباشد که ظهر یک روز تعطیل از میان بازار قدیمی و دالانهای دور و درازش بگذرم و بوی ادویه و کشک  دیوانه ام کند و من درهای چوبی حجره های عطاری را در میان طلافروشیها با کرکره برقی و دزدگیر به تماشا بنشینم. این پرتو خورشید آقتاب ظهر درون دالان همان نور حیات است 
که به کودکی ده ساله با موهای سیاه و رگه های سفید جو گندمی می تابد، دم مسیحائی که تمام غبار آئینه کدر عمر را پاک می کند
دلم یک جای دور می خواهد، جائی که من باشم و این کودک شیطان و جسور، بعد از آن حتما سرم را آرام روی همان سنگفرشهای بازار گذاشته و خواهم مُرد، شبهای کویر و چلچراغ ستارگانش از دُبّ اکبر و ستاره قطبی تا خوشه پروینی که هیچ وقت نفهمدم کدام است زندگی دوباره را در وجود این کودک سیبیلو زمزمه می کند، شبهای خنک تابستان زیر سقف آسمان، سکوت همراه با تکنوازی جیرجیرکی مست برای معشوقش، می گفت از غم دوری یار هر شب گوشه نشین بدون خستگی تا روشنائی شفق می نوازد و می خواند "من مرد تنهای شبم"، حتی وقتی شبها از ماه تی تی خبر دیدن فروردین را می گرفتیم
چه روزها و شبها که در کوچه پس کوچه های عمر دویدیم و فقط این حسرت بود که برای ما باقی ماند
چه لحظات زیبائی داشتیم که قدردان نبودیم

» ادامه مطلب

بی عاری

0 comments
یک جای کار می لنگد، از صبح تا شب تمام دنیا را هم که داشته باشم باز جای یک چیزی اینجا کم است، حلقه گمشده بازی پیدا نمی شود، گمشده، اصلا هیچ جا نیست، بازی و قاعده اش را از همان ابتدا باخته ایم. شاید جواب در خود مسئله نهفته است. 
شبیه یک بیمار روانپریش شده ام نه کاری از من ساخته است و نه چیزی از ابتدا تغئیر می کند همه عناصر روند زوال خود راپیدا طی می کنند.مثل یک بیمار درون گلهای قالی به دنبال در بهشت لای پرزها را چنگ می کشم. 
باید یک روز صبح زود وقتی همه خوابیده اند سر به بیابان بزنم و بروم جائی که هیچ دریافت کلامی برای فهم دنیای پیرامونم نداشته باشم. مثل بوته ای هرز درونم رشد می کن هر شاخه اش را که می زنم از جای دیگری رشد می کند. تا این حد زبونی و حالت استیصال قابل تصور نیست. 
یک نفر را شش سال بی هیچ بهانه ای بدون مرخصی در زندان نگه داشته اند، مهر مادری را از فرزندانش سلب می کنند، سالها پیش چهار برادر و خواهرش را بالای دار بردند، حالا دست ظلم کوتاه نمی شود عطش انتقام دارد خفه اش می کند، مریم منفرد گناهش چیست که داغ جوانمرگ شده خواهر و برادرانش را دید و هرگز به ساحل آرامش نرسید، مانند انسانهای فراموش شده اند. در خاموشی گریه کردند زجر کشیدند اما کسی صدایشان را نشنید. آری زندگی اینجا همچنان جریان دارد و کسی به تاریکی اعتراضی ندارد. 
نفس دیکتاتوری اسلامی را با خون و خفقان آمیخته اند، تمام هدفش را می گذارد تا دستاویزی برای خونریزی بیابد، هر زمان که خارج از این ملک قافیه تنگ افتد، لوله تفنگ را به سمت این مردم بیچاره می گیرد، زندگی را جهنم می کند. اما بمیرم برای این دوستان جهان وطنی که سنگ بزرگ بر می دارند چون شهامت اعتراض به جنایات و ظلم اطرافشان را ندارند.
از شنیدن نام این همه زندانی عقیدتی و معترض که بسیاری از آنها مظلوم و بیگناه گمنام مانده اند وجودم آتش می گیرد و از این حالت انفعال حالم به هم می خورد. مردمی که کباب و عرقشان به راه است. حقوق می گیرند و پل می شمارند اما برای شنیدن صدای این انسانهای آزاده گوشهاشان کر شده. 
توتفق هسته ای برای ما تنها گذار از بحران جنگ است و تنها امیدواریمان کمی ثبات در این اقتصاد فاسد و متزلزل، و برای دیکتاتور مصداق "که از گوه خوردنم گشتم پشیمان" است.
با جنگ و انقلاب چیزی برای مردمی که سرشان را زیر برف کرده اند عوض نمی شود جز ایجاد یک دیکتاتوری تازه و نوین.

» ادامه مطلب

همذات پنداری کثیف

0 comments
همزیستی عجیبی داریم، قلدران نشسته بر منبر ولایت هر کاری دلشان خواست انجام می دهند اما از کسی صدائی در نمی آید. بسیار هماهنگ عمل می کنند با تغئیراتی در ماده 48 قانون دادرسی حق وکیل را زندانی سیاسی سلب می کنند اما هیچکس اعتراضی نمی کند، شاید به خاطر اینکه تصور می کنیم وقتی چنین قانونی نبود باز هم وکیل نقشی در روند پرونده نداشت. 
معترضین به ضرب و شتم زندانیان بند 350 با احکام سنگین حبس روبرو می شوند، اما همه سکوت می کنند، بی قانونی می کنند زیر مشت و لگد له می شوید وقتی که اعتراض کنید شما را به زندانهای طولانی مدت محکوم می کنند. 
می بینید وقاحت را به کجا رسانده اند، در مقابل کسی که قانون را هر طور دلش می خواهد تعبیر می کند آیا به میان آوردن و بحث از قوانین مدنی قرن بیست یکم ساده لوحی ما نیست؟ واقعا چه عمل بهنجاری را در مقابل این همه فساد و جبر می توان توصیه کرد، آیا با حکومتهای بی قانون باید قانونی به میدان آمد؟ گیریم که نسرین ستوده بعد از ماهها اعتراض و تحصن اکنون نتیجه گرفت، با تصویب قانون جدید حقوق زندانی سیاسی و امنیتی، حضور وکیل چه تاثیری در روند دادرسی می تواند داشته باشد. 
خروار خروار از این سرزمین به یغما بردند، هر روز صبح که لابلای اخباری بچرخی با خبر تازه ای از فساد مالی و اختلاس دولتی مواجه خواهی شد، هر روز یک سازمان و اداره دولتی، حالا نوبت رسیده به یک دکل نفتی گمشده و اختلاس میلیاردی دانشگاه  آزاد، همه اینها را حالا بگذارید در کنار رانتهائی که به صورت خانوادگی و فامیلی بین خودشان تقسیم می کنند. 
واقعا ما را چه شده، شاید از این همزیستی و بی اخلاقی که همه ما را در بر گرفته احساس رضایت می کنیم، در واقع ما با سردسته دزدها احساس همذات پنداری داریم، دروغ، دزدی و غارت و تجاوز به حقوق یکدیگر تقریبا به نوعی ارزش در جامعه بدل شده اند، وقتی که مذهب به عنوان ستون اصلی اخلاق مداری جامعه دچار اضمحلال شود و نمایندگان دین به انواع فساد و اعمال غیر اخلاقی الوده باشند، باید منتظر نشست و سقوط اخلاقی جامعه را تا آمدن ارزشهای گذشته در قالبی تازه تماشا کرد.  
» ادامه مطلب

مخزن الاوهام

0 comments
اسم اینجا رو باید عوض کنم بگذارم پناهگاه، حتما اینجا آخرین جائی که می تونم با خودم بدون احساس سنگین حضور دیگران با خودم حرف بزنم از زمین و زمان شاکی بشم و برینم به همه چیز و همه کس بدون اینکه کسی بفهمه پشت همه این توهمات واقعا چه دیوانه ای داره روی دکمه های کیبورد می کوبه، شاید هم مخزن الاسرار خوب باشه وقتی کسی غیر از خودت اینها رو نمی دونه، حالا که زمان مرگ پدر دیکتاتور و معمار سلاخ خونه اسلامی هم هست این اسم خوبیه، خمینی هم احتمالا یک کتاب با همین اسامی مثل کشف الاسرار یا یک همچین چیزی داشته
باید می زدم به سیم آخر برجکش رو می ریختم پائین، شاید واقعا آستانه تحملم کم شده اما چاره ای نبود دیگه حریمش رو گم کرده بود بد خورد توو پَرش، بعدش دَمَغ شد رفت توو خودش. گاهی باید عملگرا بود باید زد و حال حریف رو گرفت، اینکه نوریزاد و ملکی و ستوده و گوهر عزیزتر از جان عشقی به سبک خودشون رفتن جلوی بی قانونی دیکتاتور ایستادن واقعا کار بزرگی که این همه سال از کسی بر نیومد یا اگر هم بود در نطفه خفه شد بالاخره تمام این سالها چپولها نشستند هی گفتند پرولتاریا بورژوآ آخرش هم طوروی شد که تبدیل شده به صدای منادیان حکومت اسلامی از تریبون مساجد .و تلویزیون به اینترنت و روزنامه 
اونها هیچ شهامت مقابله با دیکتاتور رو ندارند در حدی هستند که مسئله فلسطین با رسانه میلی هم صدا باشند و یا مدام بر طبل توخالی ضد آمریکائی سرمایه داری بکوبند و آخر هم بگن: دیدی رفیق ما پیروز شدیم 

» ادامه مطلب

مبارزه خاموش

0 comments
همه جا تخم وحشت کاشته اند، از کسی صدائی بلند نمی شود. حالا شاید دیکتاتور موفق بوده است که بعد از حصر ایران قیامت نشد. اعتراض از کف خیابان، از بطن جامعه به دنیای مجازی منتقل شده است، زنان جامعه تنها به نمایش یک عکس ناشناس، بدون حجاب پشت عینک آفتابی برای اعتراض بسنده می کنند. دیگر در سطح خبری نیست همه کارها زیرزمینی شده اند، در پستوی خانه نمایان می شوند. چپ و راست ندارد همه در پوشش روشنفکر حتی روی صفحات مجازی در لفافه و پشت کلمات اعتراض می کنند و برای تعداد اندکی "خوشمان آمد" کاربران صفحات اجتماعی، یکدیگر را تا لجنمال  شدن زیر سئوال می برند. ترس حاکم شده، کسی شهامت عبور از خطوط قرمز تعئین شده دیکتاتوری را ندارد. 
مخالفین واقعی در زندانها دور هم جمع می شوند و برای مخاطب نداشته شان در بیرون از زندان بیانیه می دهند. کسی را یارای خواندن جملات تکراری بر ضد دیکتاور نیست. همه وجود کارمند دولتی را اضطراب می گیرد، توان خواندن ندارد، حقوق ناچیزش شاید همان ممد حیات از خزانه دیکتاتوری می گذرد. همه شهر ساکت است، حتما هیچ کس نمی داند چه چیزی می خواهد، خواسته ای ندارد. اسمش حتما عافیت طلبی ست، من اسمش را می گذارم مبارزه بدون هزینه، البته هر چقدر فکر می کنم مبارزه بدون هزینه نمی شود، این اصلا مبارزه نیست. سکوت در برابر ظلم همان مشارکت در ظلم است، کسی حاضر نیست تا بهای تظلم خواهیش را بدهد همگی به نحوی با ظالم دست در یک کاسه دارند. شعار دیکتاتور همین است اگر مشارکت عملی نداری پس ساکت باش. جامعه کم کم همرنگ حاکمیت می شود، همه صفات ناپسند جای ارزشها را می گیرند. مردم برای لقمه ای چاپلوسی پیشه می کنند و از هم پله ای برای نردبان صعود می سازند، حالا هر کسی وجود دیکتاتورش سر مست از قدرت نابرابر غلیان می کند و چه لذتی از این بالاتر برای انسان جاه طلب
مردم همه یخ زده اند، گروهی با برچسب مبارزه با مقالات بی سر و ته مملو از کلمات حمایت از طبقات فرودست برای دوستانشان فخرفروشی می کنند، گروهی از زور مبارزه مهاجرت کرده اند و حالا آنجا تحلیل آبکی می کنند، این همان خواسته سازمانهای اطلاعاتی ست، راندن مبارزه از سطح جامعه به ناکجا آباد اینترنت و خارج از مرزها. حتی دوست مهاجر مبارز خارج نشین هم به امید بازگشت به وطن و پاسپورت دو ملیتی جسارت عبور از خطوط قرمز دیکتاتوری را در خودش نمی بیند. 
شاید شکل مبارزه تغئیر یافته، حالا همه به نحوی مبارزه می کنند که کمترین هزینه را در بر دارد. حتما این شکل تازه ای از مبارزه است. اما بیش از همه این مبارزه نیست بلکه نوعی همراهی با ظلم است. همه فرصت طلبها یک جا جمع شده اند تا از هر مشکلی فرصتی در جهت منافعشان بسازند 
تصور نمی کنم وقوع انقلابی تازه دردی از جامعه ای دوا کند که تا خرخره در منجلاب اخلاقی فرو رفته است، همانطور که گوستاو لاندرا آنارشیست آلمانی اینگونه تصریح می کند: حکومت چیزی نیست که انقلاب آن را از میان ببرد، بلکه وضعیت یا
رابطه ای بین انسانها و شیوه ای از رفتار آدمی است; با ایجاد روابطی جدید و با رفتاری دیگر می توان آن را از میان برد.

مبارزه پشت این صفحات مانیتور به خودارضائی شباهت دارد، هر کس اینجا می آید تا وجودش را تخلیه کند، وجدانش را هر شب از پشت کیبورد آسوده به تختخواب ببرد و بعد با خودش فکر کند چه مسئولیت خطیری را هر روز در برابر انسانهای دیگر، در مقابل دیکتاور به سرانجام می رساند. چه موفقیتی بالاتر از این برای دیکتاتوری اسلامی کمونیستی کاپیتالیستی.
سئوال بزرگ همین جا با یک علامت بزرگ مقابل چشمانت رژه می رود، آیا باید به خیابانها ریخت، دست به اعتصاب زد و یا اینکه دست به اسلحه برد؟ تنها می دانم که از خشونت فقط حکومت خشمگینها شکل می گیرد همان چیزی که از سال 57 همه روز تجربه می کنیم. مسئله همه حتما همین است برای چه چیزی و چه آرمانی باید هزینه بدهم، سالهای جوانی ام را در زندان سر کنم، از ادامه تحصیل باز بمانم، شغلم را از دست بدهم در حالی که برای کسی اهمیتی ندارد که در اطرافش چه می گذرد، آزادی برایش معنای دیگری گرفته و چپاول سهم دیگران از سرمایه های این سرزمین برایش فرصتی ارزشمند است. به جای رفتن به زندان و جنگیدن برای احقاق حقوق مردم سرزمینش می تواند آرمانهایش، رنگ آرزوهایش را عوض کند و برای ارضاء روح آزادیخواهی پایش را جائی بگذارد که عبور از خطوط قرمز دیکتاتوری نیست.  حالا در ناخودآگاه همه این خطوط قرمز در وجودمان حک شده اند خودسانسوری حالا بخشی از زندگی ما شده است.
این همه تعبیر منفی سکوت جامعه در طی این سالها بود، اما در لایه های زیرین جامعه ایرانی پتانسیلی از مبارزه رشد می کند که در هیچ زمانی قابل پیش بینی نیست، جامعه ای که آماده برای فرصتی در کمین نشسته،مانند آنچه که در انتخابات سال 88 رخ داد، و یا بعد از مرگ خواننده جوان پاشائی، هیچ کس تصویری از چنین روزی نداشت. ناگهان همه چیز فوران می کند نه به خواست گروه و شخصیتی بلکه خودجوش به خیابانها می آیند و لحظه ای ببرای همه طرفها قدرت نمائی می کنند.
حال باید نشست و منتظر ماند تا در حرکت بعدی قرار است چه رخداد پیش بینی ناشدنی از دل جامعه به کف خیابانها فوران کند.  هر چه زمان می گذرد سطح آگاهی جامعه افزایش پیدا می کند، قدرت اقتصادی مردم بالا می رود و این نشان بسیار خوبی ست "
برای آینده یک دموکراسی خاورمیانه ای از نوع ایرانی." این موضوع را باید با خواص ژئوپولتیک منطقه مرتبط دانست      
» ادامه مطلب

کابوس

0 comments
مسخ شده ام، از وضعیتی که درون آن قرارگرفته ام هم رنج می برم هم لذت، باید انتحار کنم تا از این موقعیت خلاص شوم. همه چیز مثل یک گردونه تکراری از صبح تا شب اتفاق می افتد، احساس می کنم هوای بیرون برایم کافی نیست، یک وضعیت سکون است، شبیه یک باتلاق  وقتی که احساس می کنی با بیشتر دست و پا زدن پائینتر می روی و تنها زمان را از دست داده ای، هیچ چیز قابل برگشت نیست، زمان از دست رفته. گاهی خودم را لبه پرتگاه سقوط می بینم،  از بالا به پائین که نگاه می کنی همه چیز درون هوا معلق شده، درخت انسان کاشته اند و میان همه اینها یک زن میانسال با موهای کوتاه و طلائی که زیر نور آفتاب برق می زند به آرامی در حالی که دستانش را بالا گرفته و نگاه ملتمسانه به سمت پائین سقوط می کند 
در میان راه همه به جانورانی اخته مبدل شده ایم که در زمان بی خاصیتی حرکت می کنند، هیچ حسی ندارند. درون تفکرات دوآلیستی گیر افتاده ام حتی دانستن مسیر هم کمکی نمی کند هیچ چیز توان مقابله با لذتی که از این رنج می برم را ندارد. شده ام جمع اضداد
باید ترسید از دنیائی که هیچ تعلقی در آن نداشته باشی و باید گریخت از انسانی که هیچ چیز برای از دست دادن نداشته باشد. زمانی که در چیزی غرق می شوی همان تبدیل به کابوس تو خواهد شد
» ادامه مطلب

اعدام

0 comments
چرا اعدام نه، کمپین حق حیات راه انداخته اند، در ته قلب نداشته ام از مخالفین اعدام هستم به عبارتی به همان حق حیات معتقدم، از تماشای زجر کشیدن یک حیوان هم حالم ناخوش می شود. اولین بار که یک نفر را در حال جان دادن دیدم زمانی بود که با اتوبوس از محل خدمت سربازی از مشهد به خانه بر می گشتیم تازه به شهر چناران رسیده بودیم و من هم در حال خوش صحبتی برای هم خدمتیها که اتوبوس تکان سختی خورد و بعد از صد متری کنار جاده ایستاد اول تصور کردم که اتوبوس با ماشین جلوئی تصادف کرده، وقتی پیاده شدیم راننده رفته بود؛ شاید صد متر بالاتر یک نفر کنار گارد ریل مثل مرغ پر کنده در حال دست و پا زدن دیده می شد، برایم عجیب بود کم کم جلو رفتم همه همان دور ماتشان زده بود بالای سرش که رسیدم کودک 6 یا 7 ساله ای بود که سرش بین سپر و گارد ریل وسط جاده مانده بود، بخشی از مغز وسط سیاهی موهای تراشیده اش خودنمائی می کرد، مثل مار به خودش می پیچید و با چشمهای بسته روی آسفالت بالا و پائین پرتاب می شد، خروج ماده حیات را از وجودش احساس می کردی، ماجراجوئی تلخ و احمقانه ای بود، پدرش که آمد جسم کودک توی بغلش هنوز آرام و قرار نداشت، آنجا شاید هنوز غرور جوانی اجازه نمی داد تا واقعیت مرگ و زندگی را درک کنم جسم نحیف و لاغر کودک حاشیه نشین برای ماندن به سختی تقلا می کرد طعم شیرین زندگی زیر زبانش گیر کرده بود و به آسانی قادر به دل کندن نبود، برای او با همه سختیهایش زندگی باز هم ارزشش را داشت. تا اینکه پدرم مقابل چشمانم جان داد و درد نبودنش را از همان لحظه که جسمش بی جان شد احساس کردم باورش آن قدر سخت بود که برای اطمینان با همان وضعیت جنازه را به بیمارستان بردم
به همین خاطر مرگ انسانی دیگر به دستان قانون با علم و اراده قبلی برایم پذیرفتنی نیست، داستان اعدامهای زیادی را به خاطر دارم اما هر جور که فکر می کنم همه آنها محصول سیستم آموزشی همین جامعه بودند، جامعه دینی که قرار گذاشته تا همه را از جمله نمایش جفت گیری مرغ و خروس را هم اصلاح کند
چند وقت پیش یک موش بزرگ تووی انباری برای خودش جا خوش کرده بود، به اندازه یک فرغون خاک از کف انبار بیرون کشیده و مشغول لانه سازی بود از آن لانه های جاسوسی زیر زمینی که معلوم بود در آینده قرار است محل تجمع شبانه و براندازه ای پایه های نظام مقدسمان باشد، خلاصه بعد از تله گذاری حیوان مفلوک به دست سربازان گمنام زنده گیری شد اما معضل بزرگ بعد از آن روش معدوم کردن این بخت برگشته بود، هیچ کس نه می خواست جانش را بگیرد و نه آزادش کند. برایم جای سئوال شده بود که آیا باید به دلیل بهداشتی مثل ناقل بودن انواع بیماری و انگل و ضمن تخریب و زیان مادی باید با اجرای حکم اعدام از شرش خلاص شد و یا اینکه رهایش کرد تا در جائی دیگر دوباره به اعمال سخیف غریزی اش و تجاوز به حریم انسانها مشغول شود. درست مثل مجرمی که بعد از آزادی از حبس مجددا به اعمال مجرمانه اش روی می آورد.هر چه کردم جواب قانع کننده ای نبود از یک طرف ما با دخالت در طبیعت و کوتاهی در ایجاد فضا این بیچاره ها را به این روز انداخته بودیم و از طرف دیگر این زبان بسته به طور ذاتی برای حیات انسان مضرات زیادی دارد و جایش نباید اینجا باشد.
به هر حال آیا باید گاهی به قانون حق داد تا از شر مجرمینی که اعمال مجرمانه اش بخشی از وجودشان شده خلاص شود و برای تنویر افکار عمومی دست به اعمال وقیحی مثل اعدام بزند یا خیر؟ همه اینها مسئله ای ست که در پایان می شودبه نتیجه رسید مرگ چاره آنها نمی تواند باشد با اینکه شاید مقایسه موش و انسان از جهاتی درست نباشد اما حق حیات برای همه می تواند وجود داشته باشد گرچه فکر کنیم تصویری که حیوان از دنیا دارد محدود است اما برای آن زبان بسته هم زندگی شیرین است.

» ادامه مطلب

تکرار تاریخ

0 comments
هوا سرد شده، باران بهاری ول کن نیست در این نیمه های شب صدای شر شر باران و تیک تیک عقربه های ساعت سکوت را در خود می شکند، سرما از نوک انگشتان پا مثل مار به طرف بالا حرکت می کند. این روزها اینترنت نا ندارد پارازیت حاضر نیست کوتاه بیاید، از وقتی که محمد جواد و رفقایش رفتند برای توافق لوزان اینترنت اول از همه از تک و تا افتاد بعد هم پارازیت از زمان تفاهم شدت گرفت، در این موارد رئیس جمهور و دارو دسته اش به پر حرفهای بی عمل شبیه اند چون اینجا عرصه داخلی ست و قوه مجریه فقط کمی می تواند مثل یک سگ ترسو از دور هارت و پورت کند. رهبر و عمله هایش جای زیادی برای نفس کشیدن کسی باقی نمی گذارند. واحد خرچنگ سپاه در قسمت مخابرات مسئول پارازیت اندازی  و بخشی دیگر هم مسئولیت نشستن روی کابل اینترنت و پائین کشیدن فتیله را عهده دارند. 
خفقان مثل تاریکی شب خیمه انداخته روی همه چیز از کسی صدائی در نمی آید در همه کوچه پس کوچه های شهر هیچ رهگذری نیست، خیابان پر شده از سگهای ولگرد و جائی برای جولان گربه ها نیست شب که می آید سکوت همه جا را پر می کند از همهمه روز خبری نیست انگار همه مرده اند اما در این شهر همه به خوابی عمیق فرو رفته اند، شاید هم خودشان را خواب زده اند
وقتی که در عرصه خارجی حکومت کوتاه می آید در داخل فشارها افزایش می یابند، اعدامها و بازداشتها بیشتر می شود، شاید این یک واقعیت است برای حاکمین نظام توافق دست کمی از جام زهر نیست تاریخ مدام در حال تکرار شدن است هشت سال جنگ فرسایشی با خسارات جبران ناپذیر انسانی و اقتصادی و 8 سال فشار تحریم و حکومت پلیسی با آسیبهای مختلف به اقتصاد و مردم و افزایش شمار اعدامها و بازداشتها، درست در تیر ماه 67 جام زهر را خمینی نوشید و در شهریور ایران شاهد اعدامهای فله ای بود، اسیر ماجراجوئی گروهی دیوانه شده ایم حالا باید منتظر خشم دیکتاور بیمار درون کشور باشیم که بعد از توافق تیر ماه اتفاق خواهد افتاد. تاریخ تکرار می شود پس از فتح خرمشهر غرب و اعراب به ایران پیشنهادی جهت پایان جنگ و جبران خسارتها ارائه کردند که رد شد و در نهایت با خفت پس از 8 سال نابود کردن سرمایه های ملی و به جای گذاشتن میراثی نحس تن به شکست دادند، حالا درست در همین زمان این رخداد تکرار می شود قبل از ارجاع پرونده ایران به شورای امنیت و اعمال تحریمها غرب با بسته پیشنهادی کمکهای اقتصادی، علمی، صنعتی و کشاورزی و....سعی داشت تا به این مناقشه پایان دهد اما حالا حاکمین و مردم ما باید بعد از این همه سال سختی و جنایتی که بر مردم روا شده تنها به تعلیق تحریمهائی که در این هشت سال اعمال شده در ازای غنی سازی 3.5 درصدی راضی باشند انرژی هسته ای که مسلما ارزشش کمتر از این همه فشار و آسیبهای اقتصادی و انسانی بود
اگرچه با این همه در هر دو زمان تاریخی باید خوشحال باشیم که حکومت مجنونین دست از ماجراجوئی بر می دارد و بیشتر از این مردم و کشور را متحمل خسارت نمی کند سکوت ما مردم همراهی در این جنایات است
    
» ادامه مطلب

ایران قدرت خاورمیانه

0 comments
باور این موضوع کمی دشوار و دور از ذهن به نظر می رسد ایران همزمان در سه جبهه خارجی جنگ حضور لجستیکی دارد از حزب الله و حماس حمایت می کند و با وجود مشکلات اقتصادی و همزمان با کاهش قیمت نفت بر اوضاع داخلی کشور و مخالفین کنترل کامل دارد. در این صورت باید به نظام تحریمها شک کرد و یا اینکه نباید قدرت ایران را در منطقه دست کم گرفت. 
اگر واقعا جمهوری اسلامی دارای چنین توانائی  است که در چندین عرصه مشغول جنگ و کنترل اوضاع داخلی باشد تعجبی نیست که محمد جواد و عباس ننه و حسین فری با رفقا قبل از 31 مارس زیر میز مذاکرات زده و کافه لوزان را به هم بریزند
به نظر این مسئله بیشتر به بزرگنمائی عربستان برای دشمنی بیشتر با ایران باز می گردد در حقیقت عربستان سعودی و آل سعود را باید همان برادرخوانده نتانیاهو و حزب لیکود اسرائیل دانست که قصد ایجاد ایران هراسی در منطقه و خاورمیانه را دارند و به همراه شرکاء مصری و تُرک از فرزندان ناخلفشان در داعش و القاعده برای گسترش سلفی گری و کوبیدن پرچم اسلام سنی آل سعود عثمانی حمایت می کنند
با این وجود ایران از چنین توانائی برخوردار نیست و چاره ای ندارد جز اینکه در یکی از این جبهه ها کوتاه بیاید و بهترین راه حل برای ایران این است که زودتر در جبهه هسته ای به توافق برسد تا از فشار تحریمها بر اقتصاد کشور کاسته شود هر چند  برداشتن تحریمها به گفته سران مذاکرات نیاز به زمان دارد.و من و شما می دانیم که به نفع نظام است تا مردم، برای آنهائی خوب است که می خواهند سرمایه های مملکت را خرج کشت و کشتار عراق و یمن و سوریه و لبنان کنند 
» ادامه مطلب

خود منفی

0 comments
به باوری ذات زندگی بر زوال بنا نهاده شده انسان تنها به سوی فنا حرکت می کند هنگامی که قبل از اختراع ساعت و کشف زمان سپیدی مویش را درآئینه آب چشمه ای که هر روز از ان آب می نوشید مشاهده کرد، انسان گاهی آگاهانه و یا بصورت یک عمل غریزی دست به این خودتخریبی می زند بعبارتی با خودش و همه دنیا لج می کند از کودکی که به غذایش لب نمی زند تا انسانی که با سیگار به جسمش آتش می زند همه قصد اعتراض دارند انسانی که نادیده انگاشته می شود، هنگامی که تحقیر شود شکوائیه به وجود خودش می برد تا صدای اعتراضش را به گوش دیگران برساند، کودکی که لج کرده و غذایش را نمی خورد خواسته ای دارد که در مقابل قدرت بزرگترها قادر به برآورده کردن آن نیست پس دست به خودتخریبی می زند با خودمنفی اش به نبرد با قدرت تحقیرکننده بزرگتر می رود به نوعی انتحار می کند تا خواسته اش را بر کرسی بنشاند اگرچه در این نوع اعتراض شاید هیچ نشانه ای از تمنای انسان عاصی نباشد. پس نیاز هست تا اطرافیان ازروی آثار گذشته پی به هدف انسان خودتخریبگر ببرند
اعتراضات مدنی و اعتصابات را باید در زمره همین خودمنفی قرار داد، انسان به قصد اعتراض از منافعش می گذرد خودش را نابود می کند تا شاید به هدفش برسد که این هدف ممکن است به نابودی جبهه مقابل نیز منجر شود، به همین دلیل برای این سبک از مبارزه ذاتی انسان باید حد و مرزی میان عقلانیت و جنون قائل بود و یک بمبگذار انتحاری را با  یک زندانی سیاسی که در اعتصاب غذا به سر می برد در کنار هم قرار نداد هر چند در هیچ کدام نمی توان یک منطق درست و حسابی سراغ گرفت اما همین که اهداف و نتایج می تواند متفاوت باشد باید این دو را از همدیگر تمیز داد.
» ادامه مطلب

جنگ فرسایشی

0 comments
نمی دانم چند کشور را می توان سراغ گرفت که همزمان در چند جبهه خارجی در حال جنگ و نزاع باشند و همزمان فضای ارعاب و سرکوب را در داخل جامعه حاکم کنند بطوری که کنترل امور را کاملا در دست داشته باشند، حکومت اسلامی در سه جبهه سوریه، عراق و یمن در حال جنگ است و از طرفی هم درگیر مسئله هسته ای و تحریمها که خود عامل رکود اقتصادی است که باید کاهش قیمت نفت در بازار جهانی را هم به این رکود اضافه کرد، مخالفین حکومت و ناراضیان هم کمنیستند و بخش اعظمی از جامعه ایرانی را شامل می شوند، با این حال حکومت ایران از چنین توانائی برخوردار است به آنها باید لقب اساتید جنگ فرسایشی داد، به خوبی در طی زمان همه چیز را نابود می کنند. باید نشست و تماشا کرد که چطور در عرصه خارجی عمل می کنند آیا در مقابل عربستان و متحدینش بر سر مسئله یمن کوتاه می آیند. آیا کشوری که تا این حد تحت فشار تحریمهای نظامی و اقتصادی باشد می تواند در چندین جبهه داخلی مشغول نبرد باشد به نظر نمی رسد تحریمها تاثیر داشته باشند. در این صورت حکومت باید بر سر مسئله هسته ای کوتاه آمده تا بتواند در جبهه های دیگر موفق باشد اما از طرفی مسئله هسته ای مانند سوپاپ اطمینان برای فشار به نیروی مقابل در میادین دیگر جنگهای خارجی است.
با همه آنچه که گفته شد جمع زیادی از مردم ایران مانند من روز تغئیر این حکومت جلاد را انتظار می کشند، از هر راهی وارد می شویم اما این حکومت است که محکمتر از قبل ایستاده و مخالفین را تک تک کنار می گذارد و بخوبی نشان داده که در این راه حتی برای نزدیکتر کسانش هم ارفاقی قائل نمی شود. شعار آنها این است حفظ نظام به هر قیمتی، از ما باش و با ما باش هر جنایتی مجاز است جز اینکه پایت را از گلیم بیرون بگذاری و موی دماغ ما بشوی، می توانی خاوری باشی یا موسوی و کروبی انتخاب با خودت است حتی می توانی مرتضوی باشی 
همانطور که گفتم آنها اساتید جنگهای فرسایشی هستند، مثلا در مورد مخالفین داخلی خوب می دانند که چطور گروه ناراضیان را درگیر مسائل جزئی مثل فیلترینگ، حجاب اجباری، جمع آوری ماهواره، پارازیت و.........کنند در تمام مدت شما مشغول به مبارزه با موانع سطحی شده ای، بحث مبارزه با حجاب خوب است مثلا کار مسیح علینژاد خوب بود او با دادن آدرس اشتباهی حکومت را به چاله ای می اندازد که خودش کنده است، در ابتدا تندروها بازی خوردند اما آچمز نشدند احمقها درون حلقه افتادند اما مسئله حجاب مسئله اصلی زنان ایران نیست من و شما همه می دانیم که حکومت هیچ وقت تا زمان حضور سایه شومش بر سر این آب و خاک در این زمینه کوتاه نمی آید و چنین اجازه ای به هیچ کس نخواهد داد، این همان جنگ فرسایشی حکومت است که شما را درگیر یک تار مو می کند، مشغول فیلترشکن می شوید، سالهای عمرتان صرف پرداختن به عقده های جنسی فروخورده  دوران نوجوانی تان می شود و بسیاری از این مسائل پیش پا افتاده در حالی کد صحیح مبارزه با حکومت آگاهی است پاشنه آشیل دیکتاتوری مذهبی اینجاست مردم به جای اینکه سرگرم مسائل فرسایشی بشوند باید به سطحی از آگاهی برسند که دیگر دیکتاتوری تبدیل به اقلیت ناچیز شود در این زمان می توانند آگاهانه آنها را کنار بزنند جای اینکه در صفوف نمایش اعدام شرکت کنند و یا همکار دیکتاتور در سرکوب و ارعاب باشند در کنار هم قرار بگیرند، از صفات دیکتاتور است که مردم را روبروی هم قرار دهد، وقتی کسی نقش جلاد را به خود نگیرد وقتی همه اسلحه را زمین بگذارند دیکتاتوری خود بخود نابود می شود.

» ادامه مطلب

مینیمال

0 comments
اولین بار بود که مطلبی در مورد مینیمالیستها می خوندم، باورم نمی شد که این یک سبک زندگی باشه که برای خودش تعریف و قاعده در دنیای رقابتی مدرن داره، برای تمام این سالها زندگی به سبک مینیمالیستی رو تجربه می کردم در حالی که اطلاع نداشتم. ممکن این شیوه زندگی برای یک عده نوعی تحول باشه اما برای یکی مثل من درست بخشی از وجودم بوده بعبارتی گوشت و استخونم شده از ابتدائی که دست چپ و راستم رو شناختم، حالا هم هر چی نگاه می کنم هیچ مایتعلقی ندارم که بخوام بهش وابستگی داشته باشم، و یا بخشی اضافی تووی زندگیم که فضا فیزیکی اشغال کنه، من موندم یک لب تاپ با چند دست لباس حتی از اسمارت فون هم تا اطلاع ثانوی خبری نیست چون واقعا روی این موضوع اعتقاد دارم که اصولا باید یک کالای درست و به جا انتخاب کرد، به شیوه درآمدزائی خودم هم نگاه می کنم فقط شکل تفریح داره ومثل زنجیر یک جا زمین گیرم نکرده. این اتول قراضه و اون حسابهای بانکی هیچ کدوم مال خودم نیست فکر می کنم اینا همه یعنی یک زندگی جمع و جور با کمترین وابستگی و وسیله اضافی. همه اینا رو گفتم اما با تجربه ای که از این شیوه زندگی دارم فقط می تونم بگم انسان رو با خودش به انزوا می کشه و از اجتماع دور می کنه باید به این مثل ایمان آورد خواهی نشوی رسوا.....با این حال وقتی در مورد زندگی مینیمالیستی می خوندم متوجه شدم اونها کلا دوستان اندکی و روابط محدودی دارند. بخشی اعظمی از وسائلی که انسان ازشون نگهداری می کنه به دیگران مربوط میشه از اونجائی که ما میل به دیده شدن داریم محیط خودمون رو پر می کنیم از این اشیاء کمتر کاربردی، بخصوص در زندگی ایرانی خونه که پر شده از ظرف و ظروف اضافی
شاید زندگی مینیمالیستی تنها به اندازه یک تحول نیست بلکه نیاز به یک میل درونگرائی داره تا انسان بتونه با وابستگی کمتر زندگی کنه و بیشتر به خودش بپردازه 
» ادامه مطلب

اکبر گرگ

0 comments
اکبر دوباره به صحنه آمد، اما یک شکست رو بعد از یک پیروزی نصف و نیمه بعد از انتخاب روحانی تجربه کرد، ساده لوحانه است اگر تصور کنیم بین اکبر و دیکتاتور هیچ مشکلی اساسی نیست. حالا دعوا سر لحاف ملّا یا حق مردم فرقی نمی کنه. رقابت بین اکبر و دیکتاتور روشنتر از قبل شده، حلقه دور دیکتاتور کوچکتر و تنگتر از قبل به نظر می رسه نیروهای وابسته به اکبر به نوبت از دایره قدرت حذف شدند اما اکبر مهره ای نیست که خامنه ای به راحتی قادر به حذفش باشه مهره اصلی این صفحه شطرنج نقض وزیر رو داره و مثل یک گرگ زخمی کنار در انتظار فرصت نشسته و با یک چشم بسته و باز بازی رو تماشا می کنه به امید یک خطا از دیکتاور، اکبر شخصیتی نیست که به راحتی تن به شکست بده و از بازی کنار گذاشته بشه اون قواعد بازی رو خوب می شناسه، اما دیکتاتور هم تجربه نشاندنش بر روی صندلی قدرت رو فراموش نکرده، خوب یادش هست که چطور سر یادگار امام امت رو بعد از مرگش زیر آب کردند حالا باید قبل از خدشه دار شدن پروستات مبارکش حتما برای میراث بعد از خودش تمهیدی و حیلتی سوار کند، قبل از اینکه اکبر پیش دستی نموده و با اصحاب خودش کرسی خلافت رو فتح کنند. حالا نیروهای اقا به هر طریقی برای از میدان به در کردن اکبر و متعلقاتش از گردونه بازی خدعه می کنند موی دماغش می شوند دختر و پسرش را روانه زندان و اطرافیانش را به حصر می برند اما این گرگ پیر باران دیده با این بادها خم به ابرو هم نخواهد آورد. از سیاستهای انقلاب اسلامی ست که مخالفین و دگر اندیشان را با اذیت و آزار به انزوا ببرد و از آنها یک مبارز منفعل بسازد. الحق که طی این همه سال تا خدودی موفق هم بودند اما خودشان هم می دانند عمر این زماد کوتاست به همین خاطر دست به آینده
نگری زده اند تا به هر شکلی رقیب را با بازی فرسایشی خرد کنند
احتمالا اکبر آس دل را برای موقع اضطراری کنار گذاشته، البته اگر کریم هم تک دل اکبر را نَبُرَد
» ادامه مطلب

فنا

0 comments
رفتم تا نباشم، خودم رو نادیده بگیرم و فنا کنم همه زندگی نداشتم رو، وقتی اینطوری فکر می کنم انگار تصمیم گرفته بودم که همه چیز رو به هیچ حساب کنم و فراموش کنم کی و کجا هستم. ولی خب این تفکر هم او قدر مسخره هست که نخوام بپذیرم من فقط یک فکرم، یک روش که هر چی دست و پا بزنم بازنمی تونم همه چیز رو در اختیار بگیرم و یک دنیا محرک و عوامل دیگه اطرافم رو گرفته. تو هر کاری که کنی وقتی مهارت و تجربه برخورد با این عوامل رو نداشته باشی آخر از همه یک روز سر بلند می کنی و با نگاه به اطرافت متوجه میشی که فقط خودت فنا شدی و تا به حال خودفریبی کردی یعنی از واقعیت نمیشه فرار کرد
حالا من درست شبیه ماهی ام تووی رودخانه زندگی اگر مقاومت کنم و سرم رو بگیر جلو و خلاف جهت آب چشمه بسته برم حتما سرم به سنگ می خوره و فشار آب نابودم می کنه و اگه با جریان آب خودم رو رها کنم معلوم نیست به کدوم نا کجا آباد برسم همیشه رفتن هر دو مسیر معلوم نیست به دلتای اقیانوس یا چشمه ختم بشه
با همه این حرفها باید رفت، وای به حال وقتی که ماهی تووی تنگ باشی. انتهای مسیر برای همه شاید یکی باشه اما 
» ادامه مطلب

گریز

0 comments
گاهی خطر را بیخ گوشم حس می کنم، آنجا وسط خیابان میان پیچ و تاب کوچه ها، درون ماشین یا پشت این در، همین درهای بسته  که جلسات محرمانه بین من و دنیای مجازی با کبوتران برگزار می شود، حتما اینجا کارهای شاق انجام دهیم پایه های حکومت الهی را سست کنیم تا بعدا بنیانش را فرو بریزیم، خود آقای الهی هم می داند باید بنده اینها باشد وگرنه کاری از پیش نخواهد برد
اما همیشه بخت همین قدر یار نیست گاهی خطر می آید کون مبارکش را می گذارد وسط خانه تا خانه خراب شوی آن وقت دیگر دَمت را روی کولت می گذاری می روی تا مثل مرده ای متحرک زندگی کنی، از زبان مردمی که فقط زخمه می زند می گریزی اما هر چه بیشتر تلاش می کنی تا از این خود قدیمی فرار کنی فایده ای ندارد، یقینا محکمتر گریبانت را می گیرد، یکی یکی مثل آئینه هر روز صبح می آیند سراغت، خوب تو کیستی؟ من؟!! من آن روزهای سختی و خوشی تواَم، وقتی که وسط خیابان کیف نداشته مدرسه ات را تاب می دادی، وقتی که مثلا کمی شاد بودی میان کوچه پس کوچه ها و دالانهای کاهگلی غیب می شدی وقتی که همه چیز بوی غربت می داد، زندگی تو را با خودش می خورد روزهای تنهائی کوچه خاکیهاو صدای اذان از مناره مسجد جامع و بوی نعنا داغ و ......نه باورش سخت است که یکباره وقتی می خواهی یک جریان سیال باشی میراث حواس به جای مانده دوران کودکی تو را دام می اندازد، حالا این سمپاتی تو را از هزاران فرسخ دورتر به جائی می کشاند که همه جریانات حال در گذشته متوقف می شوند
حالا همه چیز اینجاست احساس گریز به سوی خود از همه راهها که به خود ختم می شود 
احساس یک پسر دبیرستانی را دارم که منتظر کسی گوشه خیابان ایستاده و خیالبافی می کند 
» ادامه مطلب

اراده

0 comments
این که ته تهش خبری نیست می توانم بگویم یک امر غریزی ست، همه می توانند بی هیچ حرکتی یک زندگی نباتی داشته باشند یک جائی مثل این رندهای درویش انگل تکیه بزنند و مفت خوری زندگی انگلی را شروع کنند، این یک چیزی شاید شبیه زندگی در لحظه و بدتر از آن است یعنی اختیار را سلب کنی و همه چیز را بسپری به هر چه پیش آید خوش آید، آن وقت شاید یک معتاد هم وقتی هدفش را با اصول و خالصانه دنبال می کند یعنی اینکه به لطف سرخوشی کامی که می گیرد با زندگی از راه درستش می جنگد زندگی در لحظه را کنار گذاشته و با اختیار به جنگ جبر زمانه می رود، هر چه باشد کردارش و مبارزه هدفمندش قابل ستایش است، انسانی که منفعل نشسته و از خودش در حد تکان دادن دم مثل یک گاو هم عکس العمل درستی ندارد زندگیش را به تباهی گره زده و هرچه که روز و شب تلاش کند و انگیزه ای از عملش در او نباشد مانند همان گاو است، زندگی بی برنامه و بی هدف انسان را مستاصل می کند چون بی واسطه خودش را سلب اختیار می کند، و زندگی تو خالی و نباتی را ادامه می دهد که تنها راه نجاتش بازگشت به زندگی با انگیزه و در غیر آن خودکشی ست، حالا زمان تکنولوژی زندگی انسان مدتها در ارتباط با ماشین آلات مختلف اشباع می شود و وقتی انگیزه ای برای زندگی نداشته باشی با دلمشغولی زندگی مدرن در میان انبوه وسائل الکترونیکی و مکانیکی فرصتی برای فکر کردن به آینده و تصور خودکشی نخواهی داشت و هر شب خسته به تختخواب می روی در حالی که نمی دانی و دوست نداری تا بدانی برای چه چیزی اینجا صبح را به شب خواهی رساند. انسان نابالغ محصول عصر مدرن اینجاست که ناخواسته به چنگال بازی پوچ زندگی می افتد.
این هم صورت دیگری ست برای اینکه یک پارانوئید خوب باقی بمانیم در دنیائی که همه شرایط برای داشتن توهمات تازه آماده است. داشتن یک زندگی در لحظه یعنی یک پارانویای غیر ارادی
از نوشت برخی پستها احساس شرم می کنم مثل پستهای قبل اما خوب هنوز همتوصر نمی کنم غیر از خودم کسی به این نوشته های اشفته سری بزند و یا رغبتی برای خواندنشان از خودش نشان بدهد
   
» ادامه مطلب

ندامتگاه

0 comments
احتمالا همه چیز فعلا به خیر گذشت، خیلی دوست ندارم فکرم رو مشغول کنم اینجا زندگی تمام دقایقش به اندازه کافی پر از استرس و پلیسی هست، اوضاع روانی درست و حسابی هم ندارم برای همین اگرم برم اونجا پشت میله ها زیاد فرقی به حالم نمی کنه، فقط حس و حال جواب دادن به سئوالای چرندشون رو ندارم هر کس از هر جا نیت می کنه از روی ظاهر آدم قضاوت کنه، حتی سرباز دم در هم عشقش بکشه میاد نظر بده، این که تووی گوشم پر بشه از صدای ناله یک نفر زیر شکنجه حالم بد میشه و اوضاع روحیم از اینم بدتر میشه، ترجیح میدی خودت زیر شلاق باشی اما صدای آه و ناله یک نفر تووی گوشت پر نشه.
باز یاد اتنا فرقدانی می افتم، حالا هم که لج کرده و دست به اعتصاب غذا زده، حداقل یک عده ای پشتش ایستادن و حتما وثیقه آنچنانی آماده داره، خب خیلی از این بچه ها این وضعیت رو ندارند، وقتی کسی رو نداشتی باید اونجا بمونی از هر زندانی که خواست آزاد بشه بخوای دمپائیش رو بده به تو تا از شر دمپائی زندان خلاص بشی، یک دمپائی بیرونی پات کنی. خوشبختانه فعلا سیگار رو ترک کردم و به سیگار بیستون زندان که بوی کاه میده نیازی نیست، هر بار که سیگار لازم میشی باید قرض کنی از این و اون تا شاید یکی تووی کارت عابر بانکی که روزای اول برات صادر می کنن پول بریزه یا تا صدورش صبر کنی. خوبی زندان این که هر چی واکسن بیرون نزدی روز اول بطور اجباری باید بزنی. شاید وقتی اونجا هستی قدر آزادی بیرونت رو بدونی، بفهمی که دیگه راحت نمی تونی لب تاپت رو هر وقت خواستی باز کنی بری نت همه جا چرخ بزنی و نفهمی کی ظهر و که وقت شام شد و هنوز نخوابیدی. این نوع زندگی هم رقت آوره اما فکر می کنم از اسارت به دست این جانورا بهتر باشه. تازه قبلش باید پروسه بازجوئی، بازداشتگاه و شکنجه رو طی کنی و همش تحت فشار باشی. امیدوارم هیچ وقت نبینمتون  
» ادامه مطلب

دلهره

0 comments
یک نفر تماس می گیرد از آنسوی خط با هیجان می گوید درون کوچه پر از مامور است، دست و پایم شل می شود، می خواهم وانمود کنم که هیچ اتفاقی بدی در راه نیست، اما دستانم کمی می لرزد تصاویر زندان و بازجو و بازداشتگاه روی نوار مغزی ام رژه می روند، به خودم امید می دهم، گاهی احساس غرور می کنم ولی با فشار روانی که به خانواده وارد می شود چه کنم. مادرم می گفت وقتی بهروز را بردند آمدند دنبال پروین خواهرش، دائی ام متواری شد. آن روزها سختی و مشقت زیادی را خانواده بهروز تحمل کرند شاید برایشان قابل هضم نبود که خواهرشان مدتی تحت شکنجه و بازجوئی برادران سپاهی باشد 
با خودم زمزمه می کنم نه امشب قرار نیست کسی دنبالم بیاید، حتما فردا صبح می ریزند جلوی در خانه بعد من به تقلا می افتم با خودم کلنجار می روم از روی دیوار همسایه فرار کنم یا اینکه سینه ام را صاف کنم و بروم در را باز کنم، شاید مدرک زیادی ندارند همینطوری آمده اند، به بیرون نگاه می کنم خبری نیست آسمان سیاه و دلش پر است، نه فردا نمی آیند حتما فردا باران می بارد هیچ کس روز بارانی حوصله کار کردن ندارد، توی این سرما دیوانه نیستند دنبال من بیایند حتما برای روز دیگری برنامه ریزی می کنند تازه فردا جمعه است، راستی اگر سربازجو آب و هوا را از طریق همین سایت "اکیوودر" چک کرده باشد چی!؟ شاید فردا آفتابی باشد. چه فکر احمقانه ای اینها فرق سایت و وبلاگ را هنوز نمی دانند  
همه این افکار پوچ را می گذارم برای بعد گوشی موبایل را برای اطمینان خاموش می کنم باطری اش را در می آورم بعد به سمت خانه راهی می شوم، یک نفر می گوید امشب اینجا بمان اما در خانه ام آسوده می خوابم حتی اگر فردا آنها زنگ خانه را به صدا در آورند     
» ادامه مطلب

سحرگاه اعدام

0 comments
برای آنها فرقی نمی کند، اسمش سامان نسیم باشد یا حجت زمانی، یا ولی الله فیض مهدوی، همیشه ثابت کرده اند که این طومارها و امضاء ها بیشتر برشتاب ماشین اعدام می افزاید، یکبار که همه تلاشها امیدوار کننده بود و حکم لغو شده بود زندانی به طرز مشکوکی خودکشی کرد، داستان رنجی که بر غلامرضا خسروی و خانواده اش رفت را حتما همه به یاد دارند آخرش هم غلامرضا بر طناب دار بوسه زد، یا فرزاد کمانگر معلم کرد زندانی  که چه راحت به همراه یارانش در یک روز صبح بی نام و نشان در میان کوهها دفن شد.
هر بار که افکار عمومی بر روی اعدام یک زندانی حساس می شود برای دیکتاتوری مخوف اسلامی حکم یک گروگان را پیدا می کند، از آن برای امتیاز گرفتن در معاملاتش میان مخالفین و سازمانهای جهانی بهره می گیرد و بازی شل کن سفت کن راه می اندازد.بعد یک روز صبح خبر اعدامش را از خبرگزاریهای غیر رسمی می شنویم.
  فردا سحرگاه پنج شنبه و اکنون نیمه شبی که سامان نسیم بر روی تختش در انفرادی زندان ارومیه آرام و قرار ندارد چه ثانیه های طولانی بر او و خانواده اش می گذرد. امشب او تا صبح بیدار است و تو آرام سر بر بالش خود گذاشته و آرام خوابیده ای تا روز دیگری را که بی شباهت به روزهای قبل نیست شروع کنی. آیا در این ساعات و دقایق مامور اعدام هم به راحتی سر بر بالینش گذاشته و در کنار همسرش شب را به آرامی به صبح می رساند در حالی که پدر و مادر پیر سامان چشم روی هم نخواهند گذاشت تا صبح دست به دامان پروردگاری می شوند که حکم مرگ محارب در راهش را به دست نمایندگانش در زمین صادر می کند
یک دنیا حرف دارد امشب سامان نسیم همه زندگیش را، لحظه لحظه اش را در ثانیه های این شب سرد و طولانی زمستان 93 ، مرور می کند تا اینکه نگهبان بر در بکوبد و از او برای مرگ دعوت کند آن زمان که همه وجودت فرو می ریزد تو محکم باش و   به پیشواز مرگ برو، مگر می شود تو بدانی که فردائی نیست، خانواده ای نیست صد ای پرنده ای نیست .....سرت را بالا بگیر 
و من و تو همچنان زندگی می کنیم ضمن آنکه ماشین اعدام نیز رو به جلو در حرکت است
این همان واقعیتی ست که جیمز فولی عکاس و خبرنگار آمریکائی پیش از بریده شدن سرش تجربه کرد، بارها او را به مسلخ بردند تا اینکه همه چیز حکم بازی کودکانه ای پیدا کرد برای همین وقتی قرار بود سردی لبه تیز چاقو را زیر گلویش احساس کند آرام و مصمم بود
حالا این داستان طناب دار و مردم معترض ایران است 
» ادامه مطلب

هیچ

0 comments
وقتی زندگی بوی تهوع به خودش می گیرد هر روز صبح که از خواب بیدار شدی دنبال بهانه ای می گردی تا خودت را از دست افکار پوچ نجات بدهی، باور نمی کنم گاهی تا این حد درمانده می شوم که فاصله مرگ تا زندگی تفاوتی به حالم نمی کند، یک سری عادات ناخواسته از تو سر می زند، عادتها را باید به همان حافظه ناخودآگاه چسباند بعضی هم که از حافظه ناخودآگاه فراتر می روند خاصیت موروثی به خود گرفته اند. زندگی طعم مرگ می گیرد وقتی درون سکانسهای تکراری گیر می کنی همه چیز یک مسیر روزانه را تکرار می کند همه برای بقا می جنگند بقائی که منتهی به فناست. احمقها اهداف موقتی را آفریده و دنبال می کنند بعد برای نیل به اهدافشان یکدیگر را زیر پا له می کنند اما هر کسی به منزله سکوئی ست برای پرتاب نفر بالائی به سوی جهنمی 
که خودش به آن رهسپار شده.
فکر نمی کردم حتی کسی به اینجا به این نوشته های توهم زا سری بزند، وقتی جائی کپی از ارجیف خودم رو خوندم تعجب کردم که چقدر این تجربیات آشناست. البته اون بیچاره هم برای نشان دادن افکار پارانویائی به این جماعت استریل شده از اینجا وام گرفته بود. با این حال برای همه اون چه که اینجا سر هم می کنم دنبال مخاطب نبودم و هر وقت موضوع به جمع ربط داشت به جائی مرتبط شده که باید.


» ادامه مطلب

زندانی

0 comments
تمام شب فقط غلطیدم خواب و بیداریم معلوم نبود، تنها از پهلوئی به پهلوی دیگر می چرخیدم، تصاویر افکار گوناگون در حالت خواب و رویا مقابل چشمانم رژه می رفتند، به این فکر می کردم که بعد از ضرب و شتم آتنا فرقدانی در برابر پدر و مادرش شب اول و دوم زندان را چطور سر کرد، چقدر تحقیر شد. آیا واقعا به بند منتقل شد یا اینکه در شرایط سرد یک سلول انفرادی مورد اذیت و آزار قرار گرفت، اینها دستشان باز است بار اول زیاد سر به سرش نگذاشتند اما این بار که با این شدت برخورد کردند حتما تا به حال سعی داشته اند تا او را در هم بشکنند، خردش کنند و غرور جوانی اش را زیر پا بگذارند. اصلا یکی از اهداف انسانهای حقیر زیر دست دیکتاتور همین است که تو را در همان بازجوئیها خرد کنند، حالا هم در زندان به خاطر حاضر جوابی و افشاگری رهایش نخواهند کرد. شهامت داشت با اینکه از عاقبت کاری که انجام می دهد مطلع بود باز هم سکوت اختیار نکرد، بدجوری بازجو و تیم اطلاعاتی مربوط به خودش را به تکاپو انداخت، وقتی احضارها بیشتر می شود، برخورد فیزیکی رخ می دهد همه نشانه مثبتی ست از تاثیر عمل شما بر روی تیم بازجوئی، آنها در تنگنا قرار می گیرند قبل از اینکه تو را خرد کنند خودشان خرد شده اند. 
صبر کن ببینیم واقعا چند نفر از آنهائی که امروز پشت میله ها قرار گرفته اند توان پرداخت چنین وثیقه سنگینی را دارند، چند نفر خانواده و اطرافیان آنها فرصت پیگیری وضعیت عزیزانشان را پیدا می کنند، راستی از دوستان آتنا فرقدانی چه خبر؟! چه فعالینی  که امروز از زمان بازداشت هنوز در زندان به سر می برند، از سعید شیرزادها چه خبر......وای به حال کسی که شهرستانی ، باشد همچون محمدرضا باقری دانشجوی حقوق، صابر شیخ عبدالله.....و بیچاره کسی که از اقلیتهای مذهبی باشد، سنی و بهائی که کمتر کسی شهامت نام بردن از آنها را دارد، اگر بلوچ، کرد و عرب هم باشی شانست از باقی زندانیان سیاسی کمتر خواهد بود شکنجه ها و برخوردهای سلیقه ای افزایش می یابد اگر تو را تاب نیاورند به پای چوبه دار هم تو را خواهند کشاند، دیگر آن هنگام از نوری زاد ها در شهرستان خبری نیست دیگر کسی غیر از یک خانواده مرعوب توان پیگیری وضعیتت را ندارد.....چه کسانی که بیگناه برای پایان دادن به یک پرونده باز و یا ایجاد رعب و وحشت در دل یک قوم، قربانی سیاستهای کثیف بازجو و بیدادگاههای اسلامی شدند.


» ادامه مطلب

ناب محمدی

0 comments
چاره ای نداریم که مثل یک سوسیال دموکرات مسلمان حاج دکتر علی شریعتی سر در گریبان ببریم و ندای اسلام ناب محمدی سر بدهیم، هرزگاهی هم یک کتاب بنویسیم که چگونه فاطمه فاطمه است و اباذر چه پدیده ای بود. احمقاته است که بخواهیم از این همه نفرت تمنای مهر و عطوفت به مخالف را داشته باشیم. کافیست تاریخ را باز کنیم کتاب اعتقادی مسلمین را کنارش بگذاریم و بعد بنشینیم با یک تلویزیون بزرگ جنایتهای داعش را تماشا کنیم آن وقت به خوبی و با تمام سلولهای وجود احساسی را که ایرانیان در زمان حمله اعراب داشتند حس خواهیم کردپ
هر جا که می رویم بوی تریاک و نفت به مشام می رسد، مردم ایران سهمیه نفتشان را پای چراغ می سوزانند تا روی عقده هایشان سرپوشی باشد و جامعه سرخورده منفعل را التیام بخشد، این حکایت جامعه روشعنفکر مبارزمان است که مبارزاتشان را یا پای منقل دنبال می کنند یا با عقده گشائی پشت مانیتور برای یکدیگر، حالا دیگر برای مردم یا حسین گو هم باد به غبغب می اندازند
» ادامه مطلب