خودزنی دیکتاتور

0 comments
اینجا در این شهر هرگز خورشید طلوع نمی کند، مدتهاست که نور از آسمان مردمانش رفته، گوئی همه یخ بسته اند روابط سرد و بی روح است، اینجا قطب نیست شهر گناهکاران است، جای عاطفه چنان قساوتی حکمفرما شده که سردی اش حتی در بین فرزند و مادر هم احساس می شود، گرگها نیز مدتهاست به این غریزه شان پایان داده اند اما اینجا مردم آماده اند تا در هر فرصتی همدیگر را بدرند، مردم این شهر از سادومازوخیسمی که گرفتارش شده اند لذت می برند
نگاه به احکام اعدام و قطع ید چیزی شبیه به خودزنی هر حکومتی ست، از قانونگذار تا مجری حکم و مجرم همه در عذابی  خودساخته گرفتارند، قتل روشنفکران و مردمان نخبه و فرهیخته درست همانند برداشتن چاقو , کندن گوشت و پوست خویش است، و از میان برداشتن مجرمین همچون گذاشتن آتش بر روی زخم، زخمی که تا ابد باقی خواهد ماند
کاش می اندیشیدند که مردم تنها رکن اساسی حکومت اند، و بقای هر حکومتی در گرو حفظ این ستون اصلی جامعه است، حکومتی که تیغ برداشته و به جان مردمانش هراس افکنده دیری نخواهد پائید که از هم پاشیده و نابود شود
حکومتی که خودش را مقابل مردمش قرار داده به حریم خصوصی و سلایق آنها وارد می شود تنها کدورت و تصویری ناشایست در  دل این مردم باقی خواهد گذاشت، در غیر این صورت باید انتظار جامعه دلمرده ای را کشید که در آن خلاقیت مرده، یک جامعه بیمار و عصبی که در فقر فکری و اعتیاد به زشتیها دست و پا می زند

» ادامه مطلب

ابزار

0 comments
رفتم که بیام مثلا از حسن کلید و رائی که دادم دفاع کنم اما همیشه شاید صورت مسئله برام تغئیر نکنه اما به جوابهای مختلفی می رسم، با این موضوع درگیرم که همه ما وسیله ایم، یک وسیله برای پرتاب بالائی به نقطه بالاتر شاید از اوج خبری نباشه به خاطر اینکه انتها نداریم اما پائین دست یعنی پله برای فرادست، یعنی یک نگاه ابزاری از بالا به پائین 
اما این قضیه عکس هم داره یعنی از پائین به بالا، درست که بالائی همیشه از زاویه ابزار به اشخاص پائین نگاه می کنه اما وقتی پائینی هم نگاه ابزاری داشته باشه حالا بالائی میشه عامل صعود و حرکت فرودست به سمت آرمانهای خودش
اگر این رابطه به این شکل نباشه زندگی اجتماعی معنا پیدا نمی کنه و دیر یا زود این زنجیره روابط از هم جدا میشه و این که کدوم یکی نابود میشه مسلما جبهه ای که پایگاه اجتماعی کوچکتری داره، در دوران همه حکومتها سرمایه ای مهمتر از مردم وجود 
ندارد، و قدرتی که خودش رو مقابل مردمش قرار بده عاقبت سقوط می کنه
حالا ما اهداف خودمون رو در محدوده بالادستیها دنبال کردیم، هم دهن کجی بود به دیکتاتور و قومش هم بیان حداقلهای خودمان
این یعنی یک مردم فرصت طلب که تاریخ به اونها درسهای گرانبهائی داده، حماقت اعتراض احمقانه سکوت بعد از سی و چند سال نشون داد که دیکتاتور هر کار دلش بخواد می کنه برای اینکه صدای اعتراضی نیست و اگر هم هست محکم نیست

حالا اگر قرار باشه بعد از این هم سکوت باشه و خواسته هائی که خود حسن کلیدساز مطرح کرده رو مطالبه نکنیم بیشتر شبیهیم به یک موجود منفعل و بی خاصیت 

چند وقته که یک عده خودشون رو کشتن برای حمله آمریکا به سوریه اما این حسین اوباما از اول تا به آخر فقط یاد گرفته بگه گزینه نظامی هنوز روی میزه!!؟ احتمالا این باید تکیه کلامش باشه. خوب همون بهتر که حمله نکنه چون آخرش تبدیل میشه به نبرد زمینی شیعه و سنی و کشتار مردم فلک زده سوریه، اگر چه غیر از این هم نیست



» ادامه مطلب

روزنه

0 comments
این مدت مثل این بود همه حرفهام تموم شده بود، یک دوره ای اومدم هر چی تونستم گفتم  تا دلم خالی بشه اما نه هیچ چیز انتهائی نداره، بعبارتی اصلا حرف زدن از پایان بیشتر از یک مفهوم انتزاعی نیست، فقط در سطح هر چیزی تموم میشه. 
یک وقتائی حرفای آدم انگار تموم میشه، درست مثل زمانی که علی آقا می گفت انگار تف توی دهن طرف خشک شده، انگار دو سر علف رفتی دهنت خشک شده و گیجی، هر کی هر چی بگه تو فقط نیشت تا بناگوش باز میشه. توهمی که با محرک میاد و میره. حالا این مدت کدوم محرک عصبی زده بود تو توهم من یکی معلوم نیست، یک جورائی محرک اصلا معلوم نیست. یعنی یک پارانوئیدی چه محرکی لازم داره تا این همه زمان رو اصلا فراموش کنه حرف بزنه و فقط یک لبخند ملیح به همه چی نشون بده، باورم نمیشه چطور اون همه خبر رو برگردوندم برای یک عده که کمکشون کنم تا راجع به یک مسئله ای که روی آبهای اقیانوس هند با زندگی خودشون بازی می کنند بیشتر بفهمند، البته آدمی که بخواد کاری رو بکنه گوشش به این حرفها نیست، اونقدر عرصه رو توی سرزمین مادری آدمها بهشون تنگ می کنند که بیچاره انسان مثل یک برده از یک ارباب به ارباب دیگه پناه می بره.

با خودم صد بار قرار گذاشتم اینجا که اومدم راجع به حسن کلیدساز خودمون بنویسم اما انگار امشب وقتش نیست، اما دیگه با اومدنش فکر می کنم باید نوشت و از رأئی که دادم حداقل دفاع کنم، هر چند آینده نا معلوم باقی می مونه اما ما همه باید حرف بزنیم حرف
گفتن و نوشتن اینجا رو بعنوان بک متوهم و فقط یک بیمار پارانوئید می پسندم چون دیوانگی شاخ و دم نداره به این نتیجه رسیدم همه انسانها گونه ای از دیوانه اند.
» ادامه مطلب

بنفش انتخابات

0 comments
چیزی نزدیک به بیست دقیقه بیشتر به آغاز رأی گیری انتخابات داخل کشور باقی نمونده‏، من تصمیم خودم رو گرفتم این بار حتما میرم و رأی میدم‏، این چند روز خیلیها رو متقاعد کردم تا رأیشون رو به نفع آقای روحانی توی صندوق بندازند‏، اگر واقعا تحریم جواب می داد تمام این سالها نتیجه می گرفتیم این اپوزیسیون متوهم خارج نشین رنج این چند سال رو اگر سر سوزنی درک می کردند دست از این یاوه گوئی تحریم بر می داشتند‏، متاسفانه این بیچاره ها هیچ گزینه بهتری هم به عنوان جایگزین در این شرایط سراغ ندارند‏ 
 تقریبا این موضوع خیلی روشن که جمهوری اسلامی اگر به خواست ‏ٌخودش بود هرگز انتخاباتی برگزار نمی کرد‏. اگر به اختلافات درون قدرت باور داشته باشیم و بپذیریم ما یک دوگانه اعتدال گرائی و افراط گرائی در سطوح بالای حاکمیت داریم حتما برای انتخابات تصمیم بهتری می گرفتیم نه اینکه با تحریم فضا رو برای افراطیون باز بگذاریم و فردا بشینیم از وضعیت غرولند کنیم، همه ما حداقل نسبت به وضعیت مناسبات بین المللی کشور در زمان خاتمی و هاشمی آگاهیم
فقط این رو می دونم با پیروزی دکتر روحانی طی این چند روز آینده موجی از شادی و نشاط حتی برای مدتی کوتاه به جامعه باز خواهد گشت، همینطور که این روزهای آخر تبلیغات با اعلام حمایت هاشمی و خاتمی همه امیدوار شده بودند
  تنها یک چیز رو باید گفت ما گزینه ای بهتر از این سراغ نداریم و این رو بعد از این همه سال به خوبی میشه فهمید‏، انتخابات
دور قبل نشون داد که چه پتانسیلی با خودش برای مبارزه و مخالفت با حکومت داره
در هر حال چه ما بخواهیم و چه نخواهیم سابقه جمهوری اسلامی نشون داده که در مصادره به مطلوب و صحنه آرائی مصنوعی بسیار توانمنده

به امید روزهای خوب
» ادامه مطلب

گردهمائي بنفش

0 comments
امروز دكتر حسن روحاني كانديداي بنفش اصلاح طلبان به گرگان اومده بود و زمان سخنراني جمعيت با شعار موسوي و كروبي  آزاد بايد گردد، دانشجو مي ميرد ذلت نمي پذيرد از ايشون و همراهانش استقبال كرد

فيلم بخشي از سخنراني آقاي دكتر روحاني و شعارهاي جوانان گرگاني 


» ادامه مطلب

علف استبداد

0 comments
مدتی هست که نیومدم، آخرین نفسهام بود از اون روزها به بعد یک مرده متحرک بیشتر نیستم وقتی هدفت رو گم کنی مردی، بقیه عمر بی جهت سرگردانی، 
شرایط هر روز سختتر میشه، با اومدن هاشمی و به امید باز شدن گره بازار و اقتصاد همه خوشحال شده بودیم البته یکبار دیگه هم از رد شدن هاشمی در انتخابات مجلس شادی و خوشحالی کرده بودیم، در واقع این مرد پتانسیل زیادی برای خوشحال کردن مردم داره اما این بار فرق می کرد واقعا همه به تنگ اومدن و با امید ورود اکبر شاه ایران به میدان انتخابات همگی دوباره امیدوار شده بودند
سابقه و حرفهای منتصب به کوسه رو فراموش کردیم و اصلاح طلبها هم آس خودشون رو گذاشتن وسط بازی به امید اینکه دیگه برای این یکی هیچ بهانه ای پیدا نمی کنند، اما وقتی درست دو روز قبل از اعلام اسامی پارازیت ماهواره ای شروع شد و بعد حامیان محمود بازداشت و دفتر جوانان طرفدار اکبر بسته شد کم کم به این نتیجه رسیدیم که رد صلاحیت بر مهندسی انتخابات ارجحیت داره و بر هر مسلمان ایرانی واجبه که خواست رهبر خودش رو زودتر بپذیره
حالا هم نشستیم به حرفهای یکی مجنون تر از احمدی نژاد گوش می کنیم که قرار مسلم سکان سرنوشت هفتاد میلیون به دست دیوانه بعدی خواهد افتاد، و واقعا ما مردم ایران چقدر بدبختیم 
باید بازی روزگار رو می فهمیدیم هاشمی و دوستان که زمانی ید بقیه رو از قدرت کوتاه کرده بودند حالا بواسطه همین سیستم خود از گردونه قدرت حذف شدند و از اول تا به آخر دعوا سر لحاف ملا بود نه صلاح ما مردم فلک زده
یکبار در عمرم اون هم سال 76 رفتم و به خاتمی رای دادم و امسال هم وقتی از خبرها شنیدم اکبر اومد باز هم قصد داشتم تا تو انتخابات شرکت کنم اما با این شرایط  منصرف شدم چون باقی کاندیداها حرفی برای گفتن ندارند و کلا قراره تا کشتی ملت و نظام همه رو یک جا بکوبند به صخره
دیگه نباید از انتخابات هم توقع معجزه داشت چون این امامزاده خودش دخیل یکی دیگه ست
شورش سوریه هم سیگنالی برای مردم ایران که بفهمند شورش و اقدامات مسلحانه هزینه های جبران ناپذیری داره پس مثل بچه آدم این فکرا رو از سر بیرون کنید
خب فکر می کنم ایران در آینده چیزی شبیه به دوران پایانی حکومت صدام حسین بشه نه کره شمالی، باید منتظر برنامه نفت و غذای سازمان ملل باشیم

» ادامه مطلب

روانی

0 comments
جاي بخیه روی دستش دروغ نیست واقعا این کار رو انجام داده، دوست داره از صبح تا شب حواسش به من باشه، وقتی بیرون میرم مثل دیوونه ها میشه یک شخصیت جدی و افسرده، جنگیدن، گریه و ضجه زدن هر شب اون من رو به هم میریزه، هر شب باید یک بهانه پیدا کنه تا وقتی کنارش هستم اونقدر می خنده که صورتش گل میندازه، اما نمی دونم چه کارش کنم هر شب میره روی اعصابم و خطوط مغزیم رو به هم می پیچه
تووی این هفت سال سه بار خودکشی کرده، اصلا باورم نمیشه چطور تا به حال حرفی نزده و تووی خودش نگه داشته یک روحیه خجالتی شاید هم از طرف من که همه چیز روی قورت میدم و اصلا بمیرم صدام در نمیاد، اون بدبخت که دست و پا زد
اما این حرفها قانع ام نمی کنه، پای موندن ندارم، ولی پای رفتنم هم نیست. واقعا برای من شبیه به یک بازی که اون سرش بازنده فقط یک نفربیشتر نیست، اگر از بازی خارج بشم حتما باید منتظر یک فاجعه باشم، مطمئنم با یک دیوانه شبیه خودم طرفم و حتما خودش رو از بین می بره
ادامه این بازی هم هیچ خوشایند نیست، یک طرف که نسبت خواستنش نصف یک طرف دیگه هم نیست،  اینکه تو دیوانه باید به تعهدات نسبت به یکی دیگه هم عمل کنی، 
این هم از سال جدید پای کسی رو انداخت وسط که نه راه پس دارم نه پیش. گاهی حس می کنم این حرارت یک طرفه نیست اما تصور اینکه حالا وارد مرحله خطرناکی شدم که هم قوانین جامعه ما رو تهدید می کنه و هم اینکه مختصات زندگیم به هم خورده واقعا دیگه توان ادامه این بازی رو ندارم.
 عين خر لنگ شدم
» ادامه مطلب

قربانی

1 comments
نم بارون روی شیشه ماشین سُر می خورد پائین و بیرون تاریک بود، گرم صحبت شده بود از روزهای اوّل انقلاب می گفت، از دهه شصت، از روزی که توی جنگل متوجّه دستی شد که حیوونا از زیر خاک بیرون آورده بودند، چاله ای که با عجله و هراس کنده شده بود، پنج جوان دختر و پسر توی یک ردیف خوابیده و شغال صورت یکی رو خورده بود، از روزی گفت که کمیته توی راه جنگل وقتی یک تن فروش رو همراهشون دید روی ماشین رگبار بست، گفت و گفت تا اینکه رشته کلام رسید به سیّدی که روی گردنش  یک زخم کهنه داشت
آقای حسینی از نیروهای سپاهی بود که در طرح جنگل تنها قاتل درختها خدمت می کرد، تعریف کرد: خلاصه از کنار این سیّد سپاهی درآمد خوبی داشتم، زخم روی گردنش هميشه برام جای سئوال بود، جای انگشتهای روی زخم خیلی واضح بود اما هر بار که در موردش سئوال می کردم از جواب دادن طفره می رفت و می گفت: ولش کن بیخیال، چیز خاصّی نیست
در مدت زمانی که با آقای حسینی کار می کرد همیشه روزهای تعطیل برنامه داشتند، سیّذ زنگ می زد که فلانی گوشت بگیر دور  هم بنشینیم کباب بخوریم البته قبلش اهل و عیالش رو روانه روستا می کرد
او هم بساط عرقش رو بر می داشت و می رفت، سیّد همیشه تذکر می داد که فلانی لیوان عرق خوری خودت رو بیار، می گفت اینجا خانمم نماز می خونه و درست نیست، اما خودش ناراحت نمی شد کنار محفل بنشینه و فقط کباب به دندان بکشه
این روزها گذشت تا اینکه سیّد به اصرار و پس از تماس با یک روحانی که راه شرعی عرق خوردن یعنی همان آب کشیدن دهان  رو یادش داد قبول کرد لبی تر کنه و طعم مستی رو بچشه
وقتی تعریف می کرد محو صحبتش شده بودم و همه چیز مثل تصویر از ذهنم رد می شد، تعریف می کرد که عرق خوردن این سیّد سپاهی فرصت خوبی شد تا دوباره سئوال قدیمی رو مطرح کنم
گفتم: آقای حسینی آخرش نگفتی قضیه این ....زخم روی گردنت چیه
سیّد کام محکمی از سیگارش گرفت و گفت: قصه اش قدیمیِ....مال وقتی که زندانیهای سیاسی روی اعدام می کردند، اون وقتها دخترا رو شب اعدام به صیغه بچه ها در می آوردند تا بکارتشون رو بگیریم، خلاصه یک شب یکی بود که خیلی مقاومت کرد خوارکسده زورش زیاد بود توی سلّول با هم گلاویز شده بودیم.....نیشخدی زد: امّا بالآخره خواهرش رو گائیدم
کمی مکث کرد و دوباره کام محکمی گرفت و دود سیگارش رو بالائی بیرون داد بعد با یک لحنی گفت: حالا این یادگاری اثر انگشتهای همون خوارکسده
سکوت لحظه ای در فضای ماشین حکمفرما شد، بارون بند اومده و بیرون سرده، احساس خشم درونم فوران می کنه، فکر می کنم باید انتقام گرفت اما از چه کسی؟ یاد حرفهای برخی مردم می افتم از تصویری که در زمان سقوط این حکومت تووی ذهن خودشون ساختند، تصویری که از هر درخت و تیر برق یک آخوند آویزون شده، ذهنیتی که هر روز آلتش رو حواله خواهر و مادر غاصبین حکومت می کنه 
فکر می کنم آیا باید جنایت رو دوباره تکرار کرد؟ آیا باید به خانواده این جانی ها تجاوز کرد؟! با چنین تفکری مشکل دارم
به سابقه و گذشته تجاوزکاران جنسی نگاه می کنم "بسیاری از آنها خود روزی قربانی تجاوز و خشونت بوده اند و هرگز خاطره خوشی از کودکی اشان ندارند
حکومت اسلامی آخوندی در این مدت تنها توانست از ایران یک تیمارستان بزرگ از بیماران خشن وتجاوزکاران جنسی بسازد یک جامعه بیمار و معتاد 


» ادامه مطلب

جنون

0 comments
مست و مدهوش  افتادم تووی رختخوابم خواستم زار بزنم بی فایده بود در این ساعت شب با این کار  فقط ریده بودم به حال مستیم، فراموش کردم اما بازیهای باخته گذشته دست بردار نیست، وقتی مست می کنی با خودت صادقانه تر از همیشه ای، موزیک نرم و غمناکی می گذاری کذشته فروریخته خودت رو دوباره آوار می کنی روی سرت، مشروب به جای تسکین خود درد می شود،  با همه این حرفها حال خوبی ست در این نیمه های شب کمی با خودت رو راست باشی
به خودم می آیم کسی در میانه نیست من مانده ام من مانده ام تنها مست و یک شیشه مشروب که به انتها رسیده  و چیزی از غم گذشته ام نکاهیده، من مانده ام و کوله باری از نا امیدی که وجودم را با خودش به قهقرا می برد، هر شب مست می کنم تا فراموش کنم 
همه برای ذرّه ای توجه می جنگیم، همه داشته هایمان برای گوشه نگاهی از اطرافیان است یعنی آنها که در دلمان جائی دارند،  بی گدار به آب می زنیم تا شاید دلی را به دست آوریم؛ مشکل اجتماعی بودن مان از همین جا شروع شد که نتوانستیم بی نظر دیگری به باز ی ادامه دهیم
بازی تماشاچی می خواهد، ناظر و داور بی دلیل نیست، نگاه احمقانه اش حتی چنان نافذ است که سرنوشتی را از نو می نویسد

مستی و راستی یاوه نیست، انسان را به تکاپو می اندازد، البته که اگر ما انسان باشیم
خواستم که شد این پرت و پلا گوئی اما همه هستی ناله می کند برای ذره ای گفتمان تا درونش را خالی کند

» ادامه مطلب

قی

0 comments
چیزی اینجا مثل سوزن توی گوشم ناله می کند، موتورهد نه نه! این صدای یکنواخت دارد خوابم را مختل می کند.  نه بعد از آخرین شات سیگارم را بر می دارم نفسم بوی الکل گرفته، عاروق که می زنم می خواهم تمام گذشته ام را بالا بیاورم بوی عرق کشمش درون بینی ام تندی می کند. هنوز صدا آزارم می دهد؛ بیدار شو پسر! وکیل بند اومد!! بی توجه می خوابم هیچ چیز برایم اهمیتی ندارد بگذار هر چه می خواهد بشود، روی تخت غلت می زنم جای چیزی خالی است چرا! کجا رفتی!؟ از الکل دیشب هنوز احساس گنگی دارم. اما باید بروم صدای طبل فقط منگ ترم می کند، افسر نگهبان فریاد می کشد: این سرباز چرا هنوز خوابیده؟؟ دیوانه وار از مقابل همه به سمت دَر فرار می کنم و به کوچه می زنم، اینجا خاک مرده پاشیده اند،  به خیابان می پیچم پایم را از روی پدال بر نمی دارم تا جائی که توان دارم فشار می دهم مامور چهار راه مثل احمقها می دود تا از چیزی نُت برداری کند، هجوم ماشینهای گلویم را گرفته می خواهد خفه ام کند، سیگاری آتش می زنم یکی هم به راننده می دهم صدای له له آژیرش انگار بیشتر می شود، محکم کام می گیرد،جنازه عقب ماشین بی تابی می کند، یکی از پشت مدام به شیشه می زند. صدای ماشینها و بوی دود و فاضلاب  حالم را بدتر کرده با بوی کشمش عُق می زنم دل می خواهد شیشه را هر طور شده پائین بکشم و قی کنم وسط خیابان روی ماشینهای کناری، چشمهایم سیاهی می رود دقت می کنم؛ اینکه شیشه های صاحب مرده اش همه ثابت اند از بین مسافرانی که وسط راهرو ایستاده اند راننده را صدا می زنم تا نگه دارد. به گوشه ای می روم سرم را روی زمین می گذارم روی ریگهای داغ صدائی از تلفن عمومی جیغ می کشد: لطفا خفّه شو!! بلند می شوم وقت گریه نیست تا انتهای راهرو باید از کنار تختها بروم بوی قرمه سبزی بیمارستان حالم را به هم می زند، همه گریه می کنند درست توی رختخوابش وسط اتاق جان داده، راننده آرام می گوید: مُرده آقا، مُرده، با شما نسبتی داشت؟ می گویم نه! نمُرده، بگیر تا بیمارستان ببریمش، او هم گریه می کند دست کودکی را گرفته و مثل بچه گریه می کند بغضم می ترکد، چه عیدی؟! چه دردی؟ چرا این زن اینجور بغض کرده بود هق هق می کرد، راننده ترمز می کند پیاده می شوم تا تند تند بدوم. اما همه رفته بودند حتی کودک

» ادامه مطلب

پاپیون

0 comments
 شاید هیچ فیلمی به اندازه پاپیون ساخته شافنر برای من تا این حد جذابیت نداشته است، موسیقی متن فیلم تنها در ساز وحشت می دمد و احساس پوچی را به بیننده منتقل می کند، بازی بی نظیر استیو مک کوئین در سلول انفرادی تاریک و سرد زندان نمادی است از انسان رها شده در دالانهای تاریک و سرد زندگی، پاپیون  دربرابر تمام موانع پیش روی  و با وجود همه حصارها و سدهای امنیتی دست از  هدف بر نداشته و تا پایان راه بدون توجه به سختیها و مشکلات ایستادگی می کند، این همان چیزی است که انسان امروز بدان محتاج است، انسانی که در گردونه زندگی با همه داشته هایش که بیش از همه تاریخ زندگی بشر است جای خالی را در تمام وجودش احساس می کند، و این کاستی او را به ورطه نابودی انداخته
تنها چیزی که ما نمی شناسیم غایت نهائی است که بی جهت به دنبال آن در دنیای پیرامون مان می گردیم و عهد بسته ایم با دانش و منطق جواب همه چیز را پیدا کنیم، به دنبال قواعد حتمی زندگی درون کتابها گمشده ایم، گویا قرار نیست جریان اتفاقی زندگی را باور کنیم
این که تنها وارد بازی شده ایم که قوانین نانوشته و پیش بینی نشده خودش را دارد جائی که هر کس باید مانند پاپیون در پوسته نقش خودش قرار بگیرد و در امتداد زندگی به دنبال هدفی باشد که نمایش زندگی به او تحمیل می کند، پاپیون حتی در جزیره دور افتاده تنهائی اش در کنار تنها همراهش و یک بز و چند حیوان دیگر دست از خواسته اش بر نمی دارد و دل به دریائی می زند که همه ما می دانیم به مرگ ختم می شود و شاید تنها درصد ناچیزی را برای پایان خوش آن بتوان در نظر گرفت، با این وجود او نقش خودش را بازی می کند و تا انتها هدفش را رها نمی کند و هر روز از پرتگاه زندگی به روشنائی آفتاب که تنها نشانه امید اوست  خیره می شود تا آنکه در نهایت دل به دریا می زند
او نقشش را بخوبی فهمیده بود و برای آنچه که همه ما گمان می کنیم حقمان است تا پایان فیلم جنگید، زندگی فیلمی است که هر روز ما در سکانسهای ناخواسته آن نقش آفرینی می کنیم و تنها امید بازیگران را از یکدیگر متمایز می کند هنگامی که یکی در جزیره و سیم خارداری که به دورش کشیده شده می ماند و دیگری برای آنچه که با تمام وجود طلب می کند دیوانه وار می جنگد 
زندگی فریبی بیش نیست

Hey Basterds I'm still here

» ادامه مطلب

نفس

0 comments
این روزها اونقدر اخلاقم سگی هست که راحت می تونم پاچه بگیرم، خیلی اساسی دچار مشکل شدم و عین بز دور خودم می چرخم. این اجتماعی شدن انسان دیگه چه دردی بود که بهش تحمیل شد, انسان نیاز پیدا کرد و از وقتی بقیه متوجه این ضعف شدن خواستن افسارت رو بگیرن. نیاز به یک هم نفس آدم رو تا هر جائی با خودش می کشونه که هم نفس یکی میشه سیگار، علف، تریاک.....و از آتیشش کام می گیره،  یکی هم نفس به نفس پیک می زنه 
نمی دونم چطور سمیه پیداش شد اما انگار یکی از این خلاء تونست روزنه ای به داخل پیدا کنه و خودش رو پرتاب کن به درون، یا نه اینطور نیست این من بودم که از این شکاف وارد شدم و خودم رو روی موج سوار کردم، هر چی بود اول یکی سرش رو داخل کرد بعد با هم یکی شدن
اولین بار این "سرش رو داخل کنم" رو از حاجی شنیدم، در مغازه شاگردی می کردم مشتری چاق و چلّه که وارد می شد حاجی می گفت: بزار اول سرش رو توو کنم، اون وقت.....من که اصلا توی این باغا نبودم فکر می کردم منظورش اینه که طرف گاوِ بزار سرش رو توو آخور کنم. بعدتر دو زاریم افتاد که بابا یعنی بزار اول آروم سرش توو کنم دردش نیاد بعد فشارش رو بگیرم 
اینطوری که هر کی اول سرش رو آروم وارد زندگیت می کنه 
 با این حال حس رضایت بخشی که انسان رو گاهی تا نهایت مرگ ارضاء می کنه یک خودارضائی دردناک و لذت بخش، همه چیزش با قوه پارانوئیدی انسان پیوند خورده و از وقتی که بازی شروع شد فقط پایانش رو مرگ رقم می زنه در غیر این صورت وارد یک قمار باخت باخت شدی و تا بی نهایت خودت رو عذاب می دی
احساس امنیت هیچ زمانی دائمی و ماندگار نیست با این وجود از حضورش احساس خوبی دارم و گاهی فکر می کنم این نیاز برای 
یک زندگی متلاطم و در جریان وجودش ضروری، فاصله و تنها فاصله می تونه به این حس پارانوئیدی قدرت می ده
حالا دیگه وسط این همه حس نا امن وجودم ذرّه ذرّه داره نابود می شه و همه گذشته و آینده مثل طناب دار گلوگاه رو زیر فشار گذاشته و من همینطور بین زمین و آسمون در حال دست و پا زدنم
سنگینی یک دنیار بار رو روی قفسه سینم حس می کنم،این قدر که دلم می خواد قلبم رو گرم گرم از جا در بیارم و خام  بخورمش،
 هر بار با یک نفس بلند دنبال یک بهانه دیگه برای ماندگاری می گردم اما هنوز مردّدم  مثل اینکه به همه دنیای خودم بی اختیار شاشیدم



» ادامه مطلب

اسکیزوفرنی و عدالت اجتماعی

0 comments

رابطه اسکیزوفرنی و فاصله طبقاتی

بر پایه تحقیقی که به تازگی توسط دانشگاه کمبردیج با همکاری دانشگاه کوئین مری لندن انجام شده رشد سریع اسکیزوفرنی در نواحی شهری با افزایش محرومیتها، تراکم جمعیت وبالا گرفتن نابرابری میان ساکنین شهرها مرتبط است. این تحقیق اخیرا در مجله پژوهشی اسکیزوفرنی منتشر شده است
دکتر جیمز کرکبراید سرمحقق از دانشگاه کمبریدج می گوید: با وجود آنکه ما از رشد بالای اسکیزوفرنی در جوامع شهری آگاهیم اماعلت آن برای ما هنوز به درستی روشن نیست. تحقیق صورت گرفته بیانگر آن است که افزایش جمعیت منجر به افزایش محرومیت و نابرابری می شود و جوامعی همراه با نابرابریهای اجتماعی با نرخ بالائی از اسکیزوفرنی و اختلالات روانی مشابه مواجه اند. این مسئله به دلیل نتایج تحقیقاتی که نشان می دهند در زمان افزایش برابریهای اجتماعی سلامت روانی اکثریت افراد جامعه مطلوب بوده است  حائز اهمیت می باشد
دانشمندان برای انجام این تحقیق از اطلاعات بدست آمده از مطالعه دقیق یک فراوانی بزرگ از افراد جامعه ( دور اول بررسی بیماریهای روانی در شرق لندن به سرپرستی پروفسور جرمی کوید توسط بنیاد تراست و دانشگاه کوئین مری لندن)  در سه محله داخلی نزدیک به هم در شرق لندن ( نیو هام، هکنی، هملت) بر اساس تنوع نژادی استفاده کردند.که طی آن 427 نفر از افراد بین سنین 18 تا 64 که همگی آنها اولین دوره از اختلال روانی را تجربه می کردند در سالهای 1996 تا 2000 مورد مطالعه قرار گرفتند.
محققین اجتماع اطرافشان را به کمک آمار و اطلاعات به دست آمده از محله های مجاوری که آنها همزمان آنجا زندگی و خدمات سلامت روانی برای نوعی اختلال روانی ارائه می کردند مورد ارزیابی قرار دادند.آنها با استفاده از سرشماری سال 2001 توانستند جمعیت افراد بین 18 تا 64 سال را در هر محله برآورد کرده و سپس میزان شیوع بیماری را بین آنها مقایسه کنند.
شیوع اسکیزوفرنی ( و اختلالات مشابه دیگر در اینجا توهم بعنوان یک ویژگی برجسته) مع ذالک بیانگر اختلاف و تنوع میان محله ها بعد از بررسی سن، جنسیت، نژاد و طبقه اجتماعی بود.در این بین سه عامل محیطی ذیل بعنوان خطر ابتلا اسکیزوفرنی شناخته شدند—افزایش محرومیت ( شامل شغل، درآمد، تحصیلات و جرم)، رشد تراکم جمعیت و افزایش نابرابریها ( خلاء و فاصله بین قشر ثروتمند و فقیر). نتایج این تحقیق نشان می داد که درصد افزایش خطر شیوع اسکیزوفرنی یا بیماریهای مشابه در صورت افزایش نابرابریهای محلی یا محرومیت در حدود 4 درصد است.
دکتر کرکبراید اضافه کرد: تحقیقی که ما انجام داده ایم شامل بخش وسیع و بزرگ از شواهدی است که نشان دهنده اهمیت تاثیر نابرابری اجتماعی بر سلامت روانی و در حال حاضر بیماریهای جدی روانی است. اطلاعات به دست آمده توسط ما بیانگر آن است که وجود هر دو طبقه اجتماعی محروم بطور کامل و نسبی موجب شیوع اسکیزوفرنی می شوند.
شرق لندن طی سالهای اخیر در حالت ماکزیمم به دلیل برگزاری المپیک دچار تغئیرات اساسی شده است. تکرار  تحقیق در این مناطق برای مشاهده الگوهای مشابه جالب خواهد بود.  

این مطالعه همچنین نشان می دهد که خطر ابتلا به اسکیزوفرنی در برخی از گروههای مهاجر احتمالا با ترکیب نژادی محله آنها مرتبط است. مطالعات ما در مورد سیاهان آفریقائی نشان داد که در محله هائی که تناسب زیادی میان افراد با پیشینه مشابه وجود دارد تعداد افراد مبتلا کمتر است. در مقایسه میزان ابتلا به اسکیزوفرنی افراد در گروه سیاه پوستان کارائیبی که در محله هائی با انسجام نژادی زندگی می کردند پائین تر بود. این یافته ها احتمال وجود تاثیر مثبت یا منفی ترکیب فرهنگی اجتماعی محیط اطرافمان را بر افزایش خطر ابتلا به اسکیزوفرنی و بیماریهای مشابه افزایش می دهد.     

به گفته دکتر جان ویلیامز رئیس بخش اعصاب و سلامت روانی تحقیق یاد شده چگونگی درک عوامل پیچیده اجتماعی همچون مکانیزم عصبی را بعنوان نقطه آغاز بیماریهای روانی در زمینه توسعه روشهای درمانی مناسب به ما یادآور می شود. 

 برگردان توسط  دیوانه پارانوئید 

» ادامه مطلب

جنگ

0 comments
زندگی جنگ نابرابریهاست، بخور تا خورده نشی، هیچ قطاری توی ایستگاه تا ابد منتظر مسافرش نمی ایسته، احمقها نشستن در انتظار معجزه، توی زندانی که همه نگهبان هم شدن، فرزند در انتظار مرگ پدر هر لحظه به ساعتش نگاه می کنه
از گذشت زمان کلافه ایم، زمان برای هیچ کس صبر نمی کنه، توقف زمان یعنی ایستگاه آخر من و تو، حالا از اینجا باید مرگ رو لمس کنیم، هیچ حسی نداره حتی حس آزادی که در زمان زندگی به اون فکر می کردیم
چند روز پیش یک متنی از اراجیف مغزی خودم در مورد پریود شاهین نجفی گذاشتم رو تریبون، بعد فهمیدم برای انتشار نیاز به تائید داره و فرداش متوجه شدم منتشر نشده بلکه گذاشتنش تو زمان بندی، اما بدتر اینکه یک متنی رو از یک نفر رو تریبون خوندم که انگار ورژن شاخه و برگ داده شده و تخصصی شده اراجیف من بود، وقتی رد پای نویسنده رو حول نوشته خودم دیدم احساس کردم بهم تجاوز شده اونم بدون کاندوم، بعد گفتم  نه اشتباه می کنی این توهم توطئه یکی از عوارض پارانویاست. بعد خود انکاری از عوارض چیه نمی دونم 
God has no religion, has nice tits
» ادامه مطلب

ملهم

0 comments
تصور چهره رنگ پریده و پوست کبود صورت جز نشان از مرگ نیست، شمایلی که خون دیگر در آن جریان ندارد و از حرکت ایستاده، اندیشه مرگ آدمی را تا مرز جنون می برد، شاید رهائی از همه وابستگیها تعبیر خوبی باشد اما جدائی از این همه دلبستگی تعبیر تلخی است که به همه تلخیهای زندگی می چربد، امید و آرزو گریبانمان را در اولین و کوتاهترین تلاقی دم و بازدم می گیرد آنطور که تمام آرزوها و صفحات خیال به آهنگی غمناک از مقابل دیدگانمان می گذرد و حسرت تمام تلاشهای گذشته در نقطه کوری از آئینه دل باقی خواهد ماند
انسانی که جسارتش را از دست بدهد به حال استیصال خواهد افتاد و مردمان ترسو هم پیاله گان متصدیان ظلم می شوند در ستمی که به خودشان روا می دارند، انسان جسور از میدان زندگی پیروزمندانه خارج خواهد شد پیش از آنکه شخص خردگرا محاسبات منطقی اش را به نتیجه برساند
انسان موجود ملهمی است به سوی مرگ، او آبستن کودکی است که نمی داند پدرش کیست، سخت در این خیالات گمراه شده به دنبال مقصر می گردد و هر روز انگشت اتهامش را به سوی یک هدف نشانه می گیرد
چاره ای جز این نداریم غیر از این باشد باید شک کرد
انسان دوران مدرن در نهایت از تنهائی خواهد مرد و این پایان زجر آوری ست که از آن می گریزد
» ادامه مطلب

انزجار

0 comments
از سوزش بینی از خواب پریدم فین می کنم توی تاریکی یک لکه سیاه بزرگ وسط دستمال کاغذی دیده میشه، گرفتم زیر نور مانیتور، بوی خون رو توی بینی و مزش رو تو دهنم حس می کنم، یک جورائی عادت کردم نمی دونم چیه اما تا به حال هم تمایلی نداشتم 
  آنچه که از آن ابراز تنفر کنی در دل تمنّا می کنی، تنفر این فرزند نامشروع ترس بیان اون چیزائی که انسان رغبت داره اما به خاطر باورهاش جسارت دست اندازی به اونها رو به خودش نمی ده، بعبارتی بازدارنده های ذهنی و فیزیکی که مانع از پاسخ   انسان به خواسته های درونیش میشه، مبارزه ای در برابر ذهن کنجکاو انسان 
دنیا به مثابه آئینه ایست برای انسان، نه جائی برای دلبستگی دارد و نه نقطه ای برای ابراز انزجار، همه چیز را در خود حل می کند
کسی که از او متنفری آئینه توست


» ادامه مطلب

ارابه مرگ

0 comments
آسمان مریض و گرگ ومیش صبح بغضش را فروخورده، هر چه در این ماه از کار زمین ارباب جمع کرده بود با خودش آورده،  غلغله درونش زمانی برای تامل در مورد این تکه های سربی باقی نگذاشته. شق و رق با هیبت درشتش گوشه ای آرام خوابیده بود. اینجا مردی نیست، نباید باشد
درد شانه هایش را فراموش کرده، میان گریه های خشکیده اش گم شده، مردی از پشت مانند سگی  که از اربابش فرمان گرفته بو می کشد جائی خیس نشود نم نکشد، اینجا کسی گریه نمی کند، زار نمی زند
آنسوتر که چند فرسخی از سگدانی دور شده اند، سگهای خود فروخته باید بازگردند. راننده پیکان از دیدن این کاروان خسته و شکسته دلش به درد آمده، اما قد و بالای این رشید درون ماشین درشتی می کند، هر طرف که آرام می گیرد دری باز می ماند
ارابه ای از راه می رسد، راهی تا روستا باقی نمانده، دو پیرزن کنار این جوان خاموش بالای ارابه نشسته اند، مادری زار می زند و گریه های خفه می کند، این یکی بغض کرده خیره به ناکجا آباد است، ارابه مرگ به راه می افتد
مادربزرگ پیر هر بار اشکهایش حلقه می شوند، گفتن این همه آرامش نمی کند، سالهاست گذشته اما مو به مو همه را از اول قصه می کند، سنگینی غمی را درون سینه هنوز با خودش حمل می کند 
اینجا کنار این زمینهای کشاورزی خارج از ده جوانی خفته، آنجا گوشه حیاط خانه کهنه پدری هر روز به سنگی تکیه می کند که سالهاست دستان ظلم یادگارش را آنجا به خواب ابدی فروکشانده، هر جا که نگاه می کنی چشمانی به راه است
باری که سالها چون کولبران باید از مرزهای خفقان به سوی آزادی حمل کنیم بر شانه های خسته این مادران حمل شده و امروز ما 
سفیران گمنام این پیام به آیندگانیم




» ادامه مطلب

دیکتاتور

0 comments
چند روز گذشته و دیگه امتحانی باقی نمونده، هر شب با خودم کلمات رو سبک سنگین می کنم، روی یک موضوع جدید زوم می کنم، باز رغبت به نوشتن ندارم. گاهی مثل جنگ داخلی نیمه های مغز هم دیگه رو فتح می کنند، یک روز سیگار حال می ده یک روز اینجا نوشتن یک روزم سگ دو زدن واسه پنج شاهی، اینم شده عاقبت تربیت مزاج اروتیک ما، آخرش هم نتیجه می گیرم اینطور آدما از بقیه هوسبازترن و توی حالت حاد اسمشون رو میشه گذاشت هرزه
امشب اول از همه خواستم نوشته های تازه بلاگهائی رو که دنبال می کنم مرور کنم که متوجه شدم سایت پوریا عالمی از دسترس خارج شده، انگار توی همین بارون الآن یک دفعه از زیر ناودون رد شده باشم، حالم بد شد، حس اینکه چند روز توی بازداشتگاه چی می کشه به هیچ وجه احساس خوبی نیست، وقتی پسورد ایمیل و وبلاگ یک نفر رو توی بازجوئی می گیرند یعنی ترس از شکنجه 
دیکتاتوری رو بالا و پائین می کنم توی ذهنم می چرخونم به اعتماد به نفس کاذب ترجمش می کنم، دنبال یک تعبیر خوب برای  تعصب می گردم، تزلزل فکر...نه ....باورهای بی اساس......نتیجه واضحی ندارم. بخوبی درک می کنم اون دوست نداره هیچ کس مثل خودش باشه واقعا کسی مثل او دیکتاتور نبوده ، محمد رضا شاه، صدام حسین اصلا دیکتاتور نبودند، اون مرگ رو می پذیره اما از گفته هاش کوتاه نمیاد، هیتلر شاید نمونه خوبی باشه، حالا اینجا اون نشسته اون بالا و فقط میگه حرف من، به هیچ کس رحم نمی کنه. ماشین اتوریته هر کس رو که در مقابلش سرکشی کنه توی خودش له می کنه براش مهم نیست چه کسی، کی و کجا بودید، نابودی اون به معنی نابودی همه چیز و همه کسِ، استبداد واقعی اونچه که تحت سلطه داره در زمان سرنگونی با خودش پائین می کشه و دایره این خسارت حتی ممکن بیش از دایره تحت سلطه اون باشه
بخاطر همین صفاتش بعنوان یک دیکتاتور واقعی همیشه خواستم تحسینش کنم، یک مستبد و خود رأی تمام و کمال

 روی دیگر معانی کلمات زیر در متون سیاسی

Supreme= دیکتاتور
Authoritarian= طرفدار استبداد
» ادامه مطلب