بند

0 comments
حالاما اینجا گیر افتاده ایم، نسلی که خودش را روشنفکر می داند در بند مفاهیم و در لابلای کلمات پر طمطراق گرفتار شده است، آن قدر حروف را در هم پیچیده اند و از زبانها سامی و فرنگی وام گرفتند تا میان سرها سری نشان دهند، معلوم نیست نثر مسجع خواجه عبدلله می نویسند یا نمایشنامه رومئو را بازنویسی می کنند. به گونه ای همه چیز را کلاف کرده اند که خودشان هم نمی توانند سر کلاف را پیدا کنند و دچار سردرگمی ابدی اند.اینها همان باقیمانده نسل کوته فکر ژستهای ته کافه های لاله زار اند. 
همه تلاششان را می کنند تا مثل شترمرغ خودشان را یک سر و گردن بالاتر از باقی مردم نمایش دهند نه اینکه چند کتاب از فلان نویسنده روانپریش اروپائی خوانده اند ایجاب می کند تا هر طور شده این فضل دوچندان را به رخ مردم بیچاره سنتی بکشند.
عقده خودبزرگ بینی عجب سبب شده تا از نوک بینی شان جلوتر را نبینند و با حقد و حسد به دیگر طبقات اجتماعی بتازند و فخرفروشی کنند حال آنکه در عرصه عمل چیزی برای عرضه ندارند و مدام روی کاغذ با کلمات نافهم پیچیده خودشان را گمراه می کنند.
اینها همانهائی بودند که کمونیست را در مکتب امام حسین پیدا کردند وسلاح به دست افتادند به دنبال ملاهای حوزه و بر روی پشت بام علوی برای پایان دادن به سلطنت طاغوت و بورژوآ به سوی امرای دولت پهلوی شلیک کردند
  
» ادامه مطلب

جلاد اسلام

0 comments
مدتهاست که نکته ای در میان تبهکاران داعشی تمام فکرم را به خودش مشغول کرده، موضوع مشترکی است که آن را در میان داعشیان کشورمان هم می توان دید. برای بسیاری از ما جنایات داعش چیز تازه ای نیست در طول تاریخ و طی سالهای اخیر نمونه های زیادی از این شکل فجایع ضد انسانی را می توان سراغ گرفت. از قتل عام ارامنه، جنایات نازیها در فاجعه هولوکاست، قتلهای مبارزان شیلیائی و آدم ربائیهای دیکتاتوران نظامی آرژانتین، جنایات بی حد و حساب خمرهای سرخ و یا قتل عام مردم تبت و اصلا چرا راه دور برویم قتل عام و کشتار مردم ایران از آغاز حکومت اسلامی شیعی و چه بسیاری دیگر که از حوصله این نوشتار خارج است.
اما آنچه که جنایتکاران داعشی را با جنایتکاران حکومت اسلامی خودمان پیوند می زند وحشتی ست که در دل همه آنها در زمان ارتکاب جنایتشان در مقابل چشمان عموم به نمایش می گذارند، گویا همه آنها از زشتی اعمالشان آگاهند. سحرگاه یکی از میدانهای محله ای در گوشه ای از تهران را تصور کنید، کمی پیش از طلوع خورشید در گرگ و میش صبح جرثقیلی آماده بالا کشیدن جوانی ست که چندی پیش با تهدید و سلاح سرد قصد زورگیری داشته، مامورین و یا جلاد را در کنارش مشاهده می کنید در حالیکه نقاب به چهره دارند آماده اجرای حکم مرگ است.وجه اشتراک جلاد داعش و جلاد سحرگاه تهران تفکر پراگماتیک هر دوی آنهاست. هر دو برای حفظ آبرو و جانشان نقاب به چهره می زنند و به یک نیروی زمینی برتر پیش از همه حامیان آسمانی شان ایمان دارند. وجه اشتراک جلاد داعش و جلاد قوه قضائیه حکومت اسلامی ایران در همین است، هر دوی آنها برای ناشناس ماندن نقاب به چهره می زنند داعشی که بالای سر قربانی خود ایستاده هرگز حاضر نیست تا بدون نقاب دست به چنین حماقتی بزند. گویا همه آنها به انچه که آنجام می دهند باور ندارند و بیشتر به زشتی عمل خود پی برده اند. هر دوبا ترسی که از شناخته شدنشان دارند بی اختیار نشان می دهند که چطور به نیروی برتری که باورهایشان را قرار است از آنجا بگیرند و مجری این حکم الهی باشند ایمان ندارند و خودشان باورهای دینی و اسلامیشان را قبول دارند. هر دو می دانند که با ارتکاب به چنین عمل وقیحی مطمئنا دشمنانی خواهند داشت که حتی نیروی الهی هم قادر به بازداشتن آنها از گرفتن انتقام و یا گرفتار شدنشان در چنگال عدالت نیست. نیروی داعشی از اینکه توسط سرویسهای اطلاعاتی کشورهای توسعه یافته شناسائی شود وحشت دارد. و جلاد تهران از اینکه مورد غضب خانواده قربانی قرار بگیرد زیر نقاب پنهان شده است. 
هر دو گروه مسلما خانواده و جایگاه اجتماعی دارندو در خانواده هر کدام نقشی مانند پدر یا فرزند و... را بازی می کند و به هیچ عنوان علاقه ای ندارند تا به عنوان یک قاتل و جلاد در جامعه و خانواده شناخته شوند به همان دلیلی که می دانند ارتکاب چنین اعمالی در اجتماع صورت خوشی ندارد و کمتر کسی حاضر به پذیرش آنهاست. 
همه این وجوه اشتراک نشان می هد که این افراد به اصطلاح مقید و با ایمان در حالی که به وظیفه دینیشان عمل می کنند به واقعیتها بیشتر از ایدئولوژیهای مذهبیشان باور دارند و آن ایمانی که از آن دفاع می کنند و در راهش مرتکب چنین جنایاتی می شوند در عمل قادر نیست تا از آنها در مقابل واقعیتهای زندگی دفاع کند و همه این عقاید دینی پوشالی ست.
باید به این موضوع ایمان آورد که خشونت ریشه در ترس دارد و قربانیان خشونت در آینده پتانسیل اعمال خشونت آمیز دارند همانطور که تقریبا این موضوع روشن شده است که بسیاری اط متجاوزین خود روزی قربانی بوده اند.

  
» ادامه مطلب

اسکیزو

0 comments
از درونم می گذرد مانند صدای زوزه باد که در دالان کوچه پس کوچه های قدیمی ده در تاریکی نیمه شبهای پائیزی می پیچد، خیالی که از سایه خودش هم می ترسد باز مرا به خود جذب می کند، مانند پروانه ای از میان شعاع نور بی جان آفتاب روز های سرد زمستان از قاب پنجره به درون اتاق بال می زند، و صدای بال زدنش فریادی می شود ناشنیدنی از گلوی خشکیده ام. جنون را در رگهای چشمانم درون آئینه می خوانم خون می پاشد به روی شیشه تار آئینه
از هیاهوی وحشی اتاق دیگر چیزی نمی شنوم غمی که آمده تا دیوانه ای را با خودش ببرد، اما من اینجا دیوانه شدم از هوای مسمومی که همه را درون خودش خفه می کند لحظه ای که مادری فرزندش را از گرسنگی می درد و دنیا برای همیشه در خون می غلطد. باور نمی کنم اما من باورم نمی کنم اینها را در کجای وجود آشفته ام نگه دارم .زندگی روی دوشم سنگینی می کند. اما ما آماده ایم تا همه چیز را محاسبه کنیم. لعنت به ریاضیات، به جبر
» ادامه مطلب

اوزگورلیک (آزادی)

0 comments
تقریبا یک هفته قبل این لحظه بر روی سنگفرشهای کوچه و خیابانهای استانبول در حال قدم زدن بودم، شهری توریستی و با بافتی در هم تنیده از سنت و مدرنیته مملو از جمعیت معتقد مسلمان و زنان سکسی که از صبح تا پاسی از نیمه شب در این شهر زیبا میان مساجد قدیمی و کافه بارهای مشروب لولیده اند، آنقدر همه چیز جذاب و خیره کننده است که ناخودآگاه محو این همه تناقض و همزیستی سالم دنیای مدرن و سنتگرایان اسلامی می شوی و در نگاه اول این شهر را باید مرکز دموکراسی همه جهان گرفت، نقطه ای که همه فرهنگهای نو و کهنه در آنجا با یکدیگر برخورد می کنند، بله درست است اینجا همان شهری ست که آسیا را به اروپا و شرق را به غرب متصل می کند، شهری که متشکل از دو بخش اروپائی و آسیائی ست با یک پل بر روی رودخانه ای برای آشتی دنیای مذهب و کافران بی دین از نگاه آنها که هر روز در تریبونهای مساجد این خاک آسیائی می دمند.
اما پشت همه اینها زندان بزرگی ست برای آنها که در مقابل قدرت قد علم کرده اند، قدرتی که اکنون در چنگال اسلامگرایان عدالت و توسعه است. روزنامه نگارانی که امروز در زندانهای ترکیه قلمشان را شکسته اند تا بر زبانشان مهر زده باشند
باید به میدان تقسیم می رفتم از برخی از دوستان خارجی خبر جنبشها و حرکتها دانشجویان و جوانان ترک را در روزهای قبل شنیده بودم، میدان در تصرف سربازان و ماشینهای ضد شورش بود، آنها یک سوی میدان را آشغال کرده اند و در کوچه پس کوچه های بازار بزرگ مشرف به بازار به کمین معترضان نشسته اند، آمده اند تا صدای آزادی را زیر چکمه هایشان خفه کنند، اما آن روز خبری از معترضان نبود تنها حضور پلیس در همه جا قابل لمس است. در راستای خیابان استقلال که پر شده بود از جمعیت توریست و مردم عادی در حالی که در هر گوشه خوانندگان و نوزاندگان خیابانی در حال هنرنمائی بودند تنها یک گروه بود که جمعیت زیاد اطرافش نظرم را جلب کرد، مردم کف می زدند و کیف روی زمین نشان از رونق بازارشان داشت. تازه رسیده بودم که یک ترانه را تمام کردند ترانه بعدی را سعی کردم با گوشی قدیمی ام ثبت کنم کمی از پایان ترانه نگذشته بود که عده ای دیگریورش آوردند و بساط این نوازندگان جوان را به هم زدند جمعیت دور آنها جمع شده بود، برخی اعتراض می کردند متاسفانه از آنجائی که ترکی نمی دانم برایم جای سئوال شده بود که اینها خواسته اشان چیست! شاید قلدر و باجگیر محل باشند، کنجکاو شدم دنبالشان راه افتادم چند کوچه آن سوتر به مشاجره و بحث  ایستادند، متوجه شدم اینها لباس شخصیهای پلیس اند و اینجا ایستگاه پلیس و همه بحث این است که این چند جوان ترانه های سیاسی اجرا کرده اند. هنوز نمی دانم آنها چه چیزی خوانده اند
 اما خوب ویدئوئی را که ضبط کرده ام اینجا می گذارم تا اگر کسی به زبان ترکی آشنا بود بنده را هم در جریان این ترانه قرار دهد.
اینجا محل نزاع قدرتهاست، شهری که در ظاهرمحملی ست برای همه تفکرات، بزنگاه آشتی شرق و غرب، دنیای سنتی و مدرن، اما همه اینها نقابی ست بر روی لایه های پر تلاطم نبرد تفکر حاکم تا دندان مسلح با مدافعین تفکر نو
زندگی در این شهر  تنها تداعی دیگری بود از دست خونین دیکتاتور حاکم بر زادگاهم ایران

» ادامه مطلب

سیگنال

0 comments
نمی دانم همه دیکتاتورها اینطور فکر می کنند یا فقط دیکتاتور سرزمین ما تا این مقدار احمق است، حتی زیردستان دیکتاتور از مدیر تا آبدارچی دستگاه عریض و طویلش همیشه دوست دارند حماقتشان را به رخ بکشند، در جمهوری اسلامی مدام به مردم سیگنال می دهند که ما برای شما پشیزی ارزش قائل نیستیم و شما را به هیچ هم حساب نمی کنیم و همه چیز را به دسته های خودی و غیر خودی تقسیم می کنند. به عبارتی خودی ها ی اینها حتی فراتر از مرزهای ایران رفته و شامل آن جوان فلسطینی جنبش حماس و یا نوجوان عراقی می شود که به عشق رهبری در سوریه می جنگد خلاصه بماند، همه ما نیک می دانیم فقط "ایشان " و همقطارانشان دوست دارند سرشان را زیر برف کنند و ما را انچه که لایقشان است فرض کنند
در قضیه میرحسین و شیخ مهدی و یا در قضایای سعید امامی، اصلا چرا راه دور برویم در قضیه همین اکبر هاشمی که خودش جداگانه یک ید نظام محسوب می شود دیدیم که چطور تا مرحله حذف شدن از دستگاه سلطنت آقای دیکتاتور پیش رفت. اشکال خرد یا خرد سیگنالهای حضرات را هم هر روز در کوچه خیابان می بینیم مثلا در مورد حادثه آتش سوزی که چندی قبل رخ داد و دو نفر در اثر کارشکنی و کوتاهی سازمان آتش نشانی از ساختمان چند طبقه به کف پیاده رو افتادند و جان دادند در این مورد نشان دادند که چطور هیچ کس حاضر به پذیرش این سهل انگاری نیست و حتی آن قدر جاه طلب هستند که از شغلشان استعفاء ندهند، در حالیکه به دلیل جلوگیری از سخنرانی نوه خمینی فرماندار بروجرد مجبور به استعفاء می شود، همه اینها سیگنالهائی ست به مردمی که هر روز آرام نشسته و تنها تماشا می کنند. از این کاستیها و حماقتها در پروند سی و چند ساله دیکتاتور فراوان موجود می باشد و این تنها سیگناهائی برای اینکه به همه ما ثابت کند آنهائی که آن بالا نشسته اند از سر دلسوزی نیست بلکه این صندلی و میز است که حاضر اند به خاطرش هر جنایتی را مرتکب شوند.
دیکتاور حتی به خودیهای دیروز خودش هم رحم نمی کند و این سیگنالی ست برای خودیهای امروز، شاید ترس وشیرینی قدرت امروز خودیها را در اطراف دیکتاتور نگه دارد اما برای فردا در مقابل حرکت مردمی که اتحادشان حاصل این سیگنالهاست عامل محکم و پایداری نمی تواند باشد
امروز دختران و زنان این سرزمین پس از سالها بمباران و تبلیغ تفکرات مذهبی از بدو تولد تا کتب دانشگاهی و از کانالهای تلویزیون بواسطه هیمن سیگنالها به حکومت احمقها دهن کجی می کنند و صفحه آزادیهای یواشکی به راه می اندازند تا خار چشم شب پرستان باشند. درود به مسیح علی نژاد که یک گام از همه پیشی گرفت و به فیمینیستهای مرد ستیز نشان داد که چطور می شود به جای کینه و شعارهای افراطی ابتکار عمل را به دست گرفت تا صدای زنان ایرانی را به گوش جهانیان رساند 
اما دیکتاتور  احمق است یا خودش را به حماقت زده است توجهی نمی کند که چه موجی در زیر پوست این شهر حتی در اندرونی خانه اش در جریان است
زمانی به خودش آمده که دیگر دیر است و مردم از او و کوردلان اطرافش خیلی جلوتراند   
» ادامه مطلب

لحظات احمقانه

0 comments
یک زندگی سردرگم که معنی پیدا نمی کنه، با خودم به تکاپو افتادم واقعا چه زندگی عجیب و غریبی دارم گاهی خودم هم نمی فهمم دارم چه کار می کنم یا کلا چه غلطی می کنم، یک زندگی در لحظه شاید درست تر باشه، مدتی هست افتادم دنبال کبوتر معلوم نیست در حال پر کردن کدوم جای خالی تووی پازل زندگیم هستم، شاید یک خلاء و تمنای باقی مانده از دوران کودکی، تمام مدت این پرنده آسمانی رو کنار خودم نگهداری می کردم همیشه با یک جانور هم خو می شدم اما این موجود رویائی هیچ وقت از ذهنم بیرون نرفت
خب حالا یک مدتی هست یک وبلاگ کبوترپرانی درست کردم و کمتر به اینجا سر می زنم، احساس خوبی دارم وقتی صبح زود برای پرواز دادن کبوترها از خواب بیدار میشم. قبل از این همیشه تا لنگ ظهر کپیده بودم و بسته سیگارم ته جیبم بود، اما از وقتی که دوباره این تمنا رو در واقعیت دنبال می کنم همه اینها رو فراموش کردم و اصلا نفهمیدم از کی دیگه سیگار نمی کشم
اینها برای من یک مزیت بزرگ به حساب میاد مهم نیست دیگران چه فکری راجع به کبوتربازی می کنند، مهم این که سعی کردم به صورت حرفه ای و مثل یک عشقباز واقعی با کبوتر اُنس بگیرم
حالا فکر می کنم اصلا من دارم چه کار می کنم این خلاف جهت آب رفتن گاهی فکرم رو سخت به خودش مشغول می کنه و یک حس دوگانگی محصول جامعه سنتی و خرافاتی در اولین لحظه پر از شور شوق من در کنار کبوتران پر انرژی و آماده پرواز یقه ام رو می گیره و دلش می خواد تا همه این لذت رو تبدیل به زهرمار کنه
ما با چه چیزی می جنگیم اصلا باید جنگید و یا اینکه کنار اومد با این احساسات بازدارنده، آیا انسانی که در حال رفتن به قعقعراست باید خودش را رها کرده و از موقعیتی که از آن لذت می برد تا لحظه آخر استفاده کند یا اینکه مدام با تفکر احساس نابودی تمامی لحظات حالش را به لجن بکشد و حال و آینده همه را نابود کند، تفکرات سرزنشگر تنها لحظات زندگی انسان را نابود می کنند و او را به آینده ای وعده می دهند که مشخص نیست آیا ممکن است یا خیر و اگر هست از این زمان آرامش و آسایشی بیشتری انتظارت را می کشد؟
همه چیز احمقانه نمود می کند خیام را مرور می کنم و قرار می گذارم تا دمی خوش باشم و به این عهدی که بسته ام پایبند باقی بمانم
در هر حال انسان آرامش ذهنی و جسمی را دنبال می کند و یک تفکر بی دغدغه بهتر از همه اینهاست

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
» ادامه مطلب

خوانش پریش

0 comments
آمدم اما شاید کمی دیرتر، در یک دور باطل بحثهای بی انتها و انتزاعی همه سلولهای پکیده مغزم را درگیر کرده بودم، مستاصل از بازی کلمات هر مخاطبی را چنان در این کلاف سردرگم گرفتار می کردم که از بحث کردن بی هدف و نسبی که به راه انداخته بودم به تنگ می آمد، ناآگاه از این روانپریشی که در همه کلماتم غلت می زد و مخاطب را لابلای کلمات دچار چنان سرگیجه ذهنی می کرد که در آخر هیچ نتیجه ای نمی توانست از این همه ساعت بحث دستگیرش شود
مانده ام مشکل از کجاست که بحث و گفتار و حتی این نوشتار تا جائی به تنگنا می برم که در انتها حتی خودم هم از این همه که گاهی ساعتهای طولانی نطق کردم هیچ سر در نمی آورم، به گمانم همه دلیل این بازی با لغات و اصطلاحات پارانویای گمراهی ست که گاهی چنان عود می کند که کلمات را به بازی می گیرد و هر مخاطبی را ناخودآگاه به دام می اندازد تا آنجا که اگر کمی باهوش نباشد در بحث گرفتار می شود و در انتها از خشم ممکن است به من بیمار هم بتازد
اثر همین بی ثباتی را در خوانش پریشی که گاهی پس از خواندن متنهای طولانی به سراغم می آید حس می کنم درست آن لحظه زمانی است که از خواندن بیزار می شوم، نمی دانم چطور با این مشکل باید کنار آمد تا همین موضوع کمتر باعث احساس کدورت در میان دوستان اهل مباحثه بشود
اصلا این پارانویا و اختلال چند شخصیتی هم عالمی دارد لذت احمقانه ای که اصلا پشت هیچ کدام از بحثهایش نیست  
» ادامه مطلب