کنج دنج

0 comments
برای من تعریف یک لحظه خوش و آرام او قدرها احساسی هست که هر منطقی رو درون خودش هضم می کنه، یک دم با موسیقی احساسی و پیک عرق کشمش، من رو تا ابرها، تا اوج قله های زندگی با خودش می بره، لحظه شادی که یک جای دنج باشم، کنج یک اتاق خالی و گرم، در سکوت صدای سازی که مو به تن آدم سیخ می کنه، وسط طبیعت بالای ابرها نشسته باشم و جز مستی پرنده ها صدائی نباشه، اینها تاریخ مصرف ندارند همیشه می طلبند تا سر به کوه و بیابان بزنی.
وقتی که یکبار با خودم مرور می کنم می فهمم که با واقعیت زندگی هیچ حس تناسخی ندارم، واقعیتها گاهی اون قدرها تلخ هست که باید به احساسات پناه برد. یک بازی که هنوز آغاز نشده باخت رو می پذیرم، سر تسلیم فرو میارم در مقابل رخدادهای سخت زندگی و نبرد نابرابر برای بقاء، من جا می زنم و به دنیای شیرین که ساختم کوچ می کنم، اینجا من ناتوانم حتما قدرت ایستادگی   ندارم، شاید شبیه معتادی شده ام که برای فرار و تسکین دردهای زندگی به مواد افیونی روی آورده است
اما خودم را در قالب رندی می بینم که زندگی را به سخره گرفته و در مقابل رنج و غمهایش راه خودش را در پیش گرفته و سر ناسازگاری دارد. باورش برای خودم هم سخت است که در این دنیای عادتها از قافله عقب ایستاده ام و به قولی سر خویش گرفته ام.
مگر می شود در این دنیا بود و از آنچه که در اطراف اتفاق می افتد تاثیر نپذیریم، دنیائی که همه از یک سلسله ایم، سلسله ای از اثرات یکدیگر، نمی شود که سرت را زیر برف کنی و تا ابد در مسیری باشی که انتهائی ندارد
ما مجموعه ای از لحظات را زندگی می کنیم، گاهی خنده، گاه گریه این همان قانون نسبیت زندگی ست، فلسفه ما احمقها، برای فرار از عادتها و دردهای زندگی، تا همان قمارباز مولانا باشیم
درد بزرگ انسان مدرن تنهائیست، او چه داد و چه به دست آورد، چه بده بستانی که ته آن افسردگی بود

» ادامه مطلب