گذار از جمهوری اسلامی

0 comments
چهار دهه از عمر حکومت جمهوری اسلامی در ایران و منطقه می گذرد. پدرم چند سالی را در جبهه های جنگ ایران و عراق گذرانده بود سالهای پس از جنگ همیشه این جمله را تکرار می کرد که «آرزو می کند پیش از مرگش سقوط این سفاکان را ببیند» او از این دنیا رفت و آرزوی چندین ساله اش هم بر آورده نشد. سقوط این حکومت خونخوار و جنایتکار حالا آرزوی بسیاری از مردم ایران است. می ترسم از آن زمان که ما هم از این دنیا چشم فرو بسته باشیم و این آرزو را برای نسلهای بعدی خودمان هم به یادگار بگذاریم
همه ما می دانیم که با چه دیو هفت سری باید بجنگیم. بلایی که بر سر سوریه و مردمش نازل شد تقریبا همه اش به پشتوانه و همفکری همین جانیان نشسته بر قدرت در ایران بود. میلیونها آواره و شهرهای ویران شده، حضور انواع گروههای تکفیری به پشتوانه کشورهای همسایه، خسارتهای جبران ناپذیر به سرمایه های ملی مردم سوریه و در انتهای اشغال این کشور توسط قدرتهای مختلف حتی رییس جمهور بی دست و پایی مثل اردوغان و رفتن زیر سایه شوم حکومت الیگارشی روسیه . دقیقا یک سوریه در پی ماجراجوییهای ملایان ایران تقریبا برای سالها نابود شد. آنجا جایی که قرار بود تا مدافعین از حرمی دفاع کنند شاهراهی ست برای موشک اندازیها و اتصال سپاه قدس با تروریستهای حزب الله. بعد از چهل سال تقریبا برای همه ایرانیان این موضوع روشن است که سرمایه های این کشور غنی و ثروتمند کجا و برای چه اهدافی صرف می شود. باور کنید یا نه آنها به آنچه که امروز در منطقه انجام می دند باور دارند و برای رسیدن به اهدافشان مرتکب هر عملی خواهند شد. همین جاست که به ساده لوحی سیستمهای غربی در موضوع برجام می توان پی برد، چطور آنها باور کرده اند و به این نتیجه رسیدند که ملایان ایران به دنبال بمب اتم نخواهند رفت.
 آنها برای حفظ قدرت (نظام) و رسیدن به باورهایی که در سر دارند از هیچ عمل شنیعی فرو گذار نخواهند کرد، حتی اگر تمام ایران و مردمش را قربانی این تفکرات کنند. بارها این سیگنال را به جامعه ایرانی ارسال کرده اند که برای آنها تنها نیل به اهداف و تفکرات پوسیده شان مهم است در حوادث رانندگی، سیل و زلزله حتی حادثه پلاسکو اگر به یاد داشته باشید، نابودی محیط زیست و سرمایه های  ملی  نمونه اش سد گتوند در تمامی حوادثی که  طی این سالها در ایران اتفاق افتاده است آنها آخر زمانی فکر کرده اند و نگاهشان به آینده همواره نابودی دنیا و پیچیدن کوهها و دریاها در هم  بوده است

مبارزه با چنین سیستم تا دندان مسلح و خونخوار برای ما مردم بی دفاع ایران کاریست بس دشوار و شاید برای گذار از این جانیان و غارتگران جان و مال مردم به سالها زمان نیاز داشته باشیم. تقریبا در تمامی این سالها در هر اعتراض و تظاهراتی ماموران و لباس شخصیهای وابسته به نظام به گونه ای  وحشتناک با مردم برخورد کرده اند از ضرب و شتم و شکنجه و تجاوز گرفته تا شلیک مستقیم، ترور، آدمربایی و اعدامهای دسته جمعی. باور این موضوع برای بسیاری از ما آنچنان سخت بود که همیشه غیر ایرانی بودن این ماموران بیمار و وحشی بعد از هر تظاهرات خیابانی نقل زبانها می شد، عده ای حتی باور داشتند که ماموین به زبان عربی صحبت می کردند و آنها را از لبنان و سوریه ... برای سرکوب به ایران آور ده اند. 
می بینید حتی تصور اینکه آنها از این مردم باشند برای ما سخت و ناگوار است، به هر حال چه ما ایرانی بودن انها بپذیریم یا نه آنها همه از همین سرزمین آمده اند کمی آن طرفتر ممکن است یکی از انها همسایه چندین و چند ساله شما باشد یا یکی از اقوام دور، شاید هم نزدیک.، حتی یکی از اعضای خانواده تان. کسی چه می داند جز آنهایی که در چنین موقعیتی قرار گرفته اند تا شاهد و یا قربانی شکنجه گران در این سیستم پلیسی باشند. از دیدن چهره شکنجه گران در لحظات اولیه حتما دچار شوک خواهید شد. تب باورناپذیری این موضوع که یک انسان تا چه درجه ای از بیماری و مالیخولیا پیش می رود که شکنجه و آزار و کشتن عزیران که هر روز با آنها زندگی می کند تبدیل به شغلش شده و نان سفره عزیزانش را از آسیب و شکنجه دیگران کسب می کند. دیدن و یا حتی شنیدن آن مانند یک شوک باور نکردنی برای همیشه در ذهن مخاطب باقی خواهد ماند. گروهی قصی القلب که ارتکاب هر نوع جنایتی را به راحتی می تواند توجیه کند از جمله اخاذی از خانواده قربانی و یا سرقت اموال شما به شکلی قانونی. در واقع ما با گروهی تبهکار در لباس قانون مواجه ایم که از بطن همین جامعه ای که ما در آن زندگی می کنیم بیرون آمده اند
راه عبور از این حکومت آنطور که ما فکر می کردیم هم آسان نیست در جامعه ای زندگی می کنیم که بسیاری به گونه در رشد و پایداری این سیستم نقش مستقیم و بالعکس عیر مستقیم دارند، دست بسیاری با علم به این موضوع در جنایات این نظام آلوده است. جمعیت کثیری که به گونه ای بالقوه آماده تبدیل شدن به یکی از همین مسببین پایداری این ظلم را دارند. سیستم فکری که از خرد جمعی در آن خبری نیست. فردگرایی حالا تبدیل به پایه های زندگی اکثریت ایرانیان شده است غافل از اینکه همه ما در یک کشتی نشسته ایم و اتفاقا در نقطه خوبی از تاریخ قرار داریم، خواه و نا خواه ما باید یکبار برای همیشه پرونده باورهای عقب افتاده و قدیمی را برای همیشه می بستیم و حالا این موقعیت امروز برای ما بوجود آمده است. 
 تنها هدف این پرگوییها که تقریبا همه ما از آن مطلعیم این بود که نشان دهم راه مقابله با اهریمن جمهوری اسلامی گسترش مرزهای اطلاع رسانی و آگاهی مردم ایران نسبت با واقعیتهاست. اینکه دقیقا اهداف حکومت ایران و شعارهایی که پشت آنها خودش را پنهان کرده چیست. راه مقابله برای ما مردمان تنها و بی دفاع جنگ و مبارزه مسلحانه نیست، بهتر است به شکل دیگری عنوان کنم با چنین سیستمی نباید به شکل مستقیم وارد مبارزه شد دشمن حکومت آدمخواران اسلامی آگاهی ست، همیشه جمهوری اسلامی از آگاهی مردم و تغییر عقاید باورهای انها وحشت داشته، و برای زامبی سازی و سربازان سنگدل از مدارس ابتدایی و تلویزیون همیشه شروع کرده است  در تمام دنیا بودجه و سرمایه اش را هزینه این مکتب عقب افتاده نموده
با آگاهسازی و پیشرفت این وحشی جنایتکار را به زانو در خواهیم آورد دیر نیست آن زمان
» ادامه مطلب

تازه وارد

0 comments
روزهای کاری هفته هر روز باید از پله هایی که طبقه پایینی را به طبقه بالا وصل می کند از مقابل پیرزن صاحبخانه عبور کنم. اینجا از آن ساختمانهای قدیمی ست که فقط گاهی در گذر این سالها توسط همسر صاحبخانه نوسازی شده است، قاب عکسش را درست جایی درون اتاق پذیرایی به گونه ای گذاشته اند که هر کس از در وارد می شود با نگاه خشک و سنگین پیرمرد چشم در چشم می شود
مدتی ست از پیرزن صاحبخانه خبری نیست، سرو صداهایی می آید، اما نمی دانم چه کسانی آن پایین هر روز پیش او آمدو رفت می کنند. خوب من هم تازگی به این ساختمان قدیمی نقل مکان کرده ام، احتمال فرزندان و نوه هایش باشند
اما آنجا آن پایین کمی به هم ریخته و آشفته تر از قبل به نظر می رسد. سعی می کنم تا کمتر در زندگی خصوصی دیگران سرک بکشم. هر چه باشد من اینجا تازه واردم، جستجو در زندگی خصوصی دیگران چندان جذابیتی ندارد. در واقع آن چیزی که بیشتر نگرانم می کند روبرو نشدن با سیمای خوشرو و خندان پیرزن پس از هفته اول جابجایی به اینجاست
اصلا یکی از چیزهایی که از همان روزهای اول تاکید داشت اینکه مستاجر جدیدش رفیق باز نباشد و در کل با رفت و آمد زیاد مخالف بود. اما حالا نمی دانم چرا شبها سرو صداهایی از آن پایین می آید، انگار یک نفر شبها روی کفپوش چوپی طبقه پایین با هیکل سنگینش این طرف و آن طرف می رود، بعید است که پیرزنی با سن و سال او تا دیر وقت بیدار بماند، یا اینکه همسر پیرش را تازگیها از دست داده و هنوز غم و درد از دست دادن تنها همدم تمام عمرش رهایش نمی کند. کاش در مورد همسرش همان روزها که می توانستم ببینمش بیشتر می پرسیدم، خوب این شرم و حیا دست بردار نیست، حریم شخصی انسانها و داستانهای تلخی که گاهی بازگو کردنشان برای بعضی ناگوار است
  خوب می دانید بیشتر آخر هفته ها اینجا نمی مانم می روم پیش دوستانم، گاهی این دوج دهه هفتاد را سوار می شویم و می زنیم به جاده، می رویم بالای کوههای اطراف شهر، جایی کنار یک دریاچه قدیمی شنبه و یکشنبه را اطراق می کنیم، و شب و روز را به خوردن آبجو و ماهیگیری می گذارنیم، بعد از یک هفته کاری خسته کننده و نشستن پشت میز و گفتگوی تلفنی به مشتریان و کارکنان خارجی کمپانی هیچ چیزی لذت بخش تر از فرار از فضای ماشینی شهری به دل کوهها و طبیعت نیست، مانند این است که خون تازه به درون رگهایت تزریق می کنی، پر انرژی و شاداب برای شروعی تازه به خانه بر می گردی، تمام ناخوشیهای وسط هفته را فراموش می کنی. شب سر آرام بر بالین گذاشته و با خیال آسوده به خواب می روی، حتی آن سرو صداهای طبقه پایینی هم نمی تواند خوابت را به هم بریزد
تازگیها بوی تند سیگار آن پایینیها بدجور فضای راه پله و راهرو گرفته است. بوی بدی همه جا پیچیده، به یاد نمی آورم که پیرزن صاحبخانه سیگاری باشد، یکی از دلایلی که حاضر شد طبقه بالا را به من اجاره بده، سیگاری نبودنم است. نمی دانم چرا این قدر زود فراموش کرده بودم تازگیها حافظه ام به درستی کار نمی کند، نمی دانم چرا باید اجازه بدهد کسی آنجا سیگار بکشد وقتی خودش با این این مخالف است، شاید هم فرزند یا یکی از اعضای خانواده اش سیگاری است و گاهی به او سر می زند، اصلا به من چه ارتباطی دارد وقتی خودم سیگار نمی کشم چرا باید به سیگار کشیدن پسر صاحبخانه اعتراض داشته باشم، برای من که تنها روزی دو بار باید از راهرو و پله ها عبور کنم چی تفاوتی می کند، مشکل خودش اوست که گفته بود اینجا نباید سیگار بکشم
مثل کلاف سردرگمی شده ام، زمانی که وارد خانه می شود و یا کلید را در قفل می چرخانم از هیچ صدایی از انجا نمی شنوم، انگار از هیچ کس خبری نیست. 
 تقریبا جولای نزدیک است و ماه به انتها می رسد، از حقوق این ماه اجاره ام کنار گذاشته ام که هر وقت پیرزن را دیدم اجاره ماه بعدی را بپردازم، حتما خودش امروز یا فردا که از کار بر می گردم آنجا پشت در منتطرم برای اجاره ماه بعدی ایستاده است، من هم قول داده ام که اجاره ام را همیشه به موقع و سر ماه پرداخت کنم. پول اجاره خانه را جایی در کیف اداری که هر روز با خود به محل کارم می برم جای داده ام، از اینکه پول  را در حساب بانکی پس انداز کنم متنفرم اصلا نسبت به سیستم بانکداری احساس خوبی ندارم، احساس می کنم به بانکها نمی توان اعتماد کرد، حتی پس اندازهای هر ماه را درون چمدان قدیمی قفل دار وسط لباسها می گذارم
اول جولای است و از صاحبخانه خبری نیست، مثل اینکه برای گرفتن اجاره این ماه هیچ عجله ای ندارد، باید پیرزن صبوری باشد، ظاهرش که چنین بود، خندان و خوش برخورد. حتی روز اولی که اسباب کشی برایم کمی از ناهارش را آورد بالا، خوب با آن وسایل شخصی اندکی که با همین ماشین قدیمی با خودم آورده بودم همه جا به هم ریخته بود و داخل یخچال قدیمی خانه چیزی برای خوردن وجود نداشت. خسته و کوفته از آن محله شلوغ و پر هیاهوی مرکز شهر به اینجا آمده بودم یه عبارتی می شود گفت از آنجا فرار کرده بودم، از آن همسایه های بی نزاکت که تمام طول روز بچه های بی تربیت و لوس آنها از پله های آپارتمان کثیف و قدیمی بالا و پایین می رفتند و زن و شوهرهایی مدام در حال مشاجره بر سر مسایل جزیی و پیش پا افتاده. از صداهای درون خیابان حتی در تابستانهای گرم اینجا قادر نبودی تا پنجره اتاقت را باز بگذاری و با آرامش به خواب بروی. صدای عربده مردان و زنان مست که از بار باز می گشتند و یا در حال گپ و گفتگو در خیابانهای اطراف بودند شبهای آخر هفته ها را حتی بدتر می کرد
همان شبها گاهی صدای آژیر ماشین پلیس در نیمه های شب خوابت را آشفته می کرد. گروهی مست و عربده کنان به جان هم می افتادند و تا یکدیگر را خونین و مالین نمی کردند دست از زد و خورد نمی کشیدند تمام الفاظ رکیکی که بلد بودند را آن شب با غلظت خاصی بر سر هم خالی می کردند  فریادکنان شیشه های آبجو از سمتی به سمت دیگر پرتاب می شد. مثل اینکه تفریح آخر هفته عده ای همین جر و بحث ها و دعواهای خیابانی باشد. بیشترشان از طبقات پایین جامعه بودند از فرودستان از طبقه کارگر
اما گروهی دیگر تما م روزهای هفته مثل اینکه کارشان این بود که با دوستانشان گوشه و کنار این خیابان شلوغ جایی دور هم جمع شده و به زنان و دختران زیبارویی که از آن خیابان می گذشتند متلک اندازی و زبان درازی کنند، اما الحق که بعضی وقتها برخی از همان زنان و دختران جوان خوب از خجالتشان در می آمدند
به هر حال هیچ چیز نمی تواند جای آن بارها و رستورانهای ایتالیایی شلوغ وسط شهر را بگیرد پاتق دختران زیبا و جوانان خوش قیافه، محلی برای قرار گذاشتن عشاق، محلی برای رد و بدل بوسه های عاشقانه، برخورد گیلاسهای شراب قرمز فرانسوی بر سر میزها، جایی برای ظهور دختران خوش صدا در بالای سن، موسیقی زنده و گروههای نوازنده ایتالیایی و اسپانیایی، موسیقی جز و بلوز همراه رقاصه های زیبارو و جوان
با وجود همه اینها ترجیح می دادم تا از آن محیط پر تلاطم به گوشه ای خلوت و ساکت جایی دور از همهمه و شلوغی زندگی شهری فرار کنم. اولین بار که اینجا به این محله آمدم سکوت و آرامش اینجا توجهم به شدت جلب کرد، ناخودآگاه جذب این محله شدم، حتی نگرانی زندگی با یک صاحبخانه پیر و غرغرو هم نمی توانست مانع آمدنم به اینجا شود. بعد از دیدن خانه تصمیم گرفتم که هر چه زودتر به خانه جدید نقل مکان کنم. واقعا شروع بسیار خوبی بود حتی خود پیرزن هم از حضور من خوشحال بود انگار من همان مستاجری هستم که او سالها دنبالش بود. اما نمی دانم چرا حالا چند وقتی ست که از او خبری نیست و آن صداها و بوهای عجیب و غریب از آن پایین می آید
امروز چهارم جولای تصمیم گرفته ام که وقتی از کار به خانه برگشتم هر طور شده شخصا سراغ صاحبخانه بروم تا هم از احوالش با خبر شوم و هم اجاره این ماه را بپردازم
در را که باز می کنم دوباره همان سکوت و آرامش روزهای قبل حکمفرماست، کمی جلوتر می روم تا از راهرو عبور کنم و به اتاق پذیرایی برسم، کسی جوابم را نمی دهد. اینجا کمی به هم ریخته است داخل پذیرایی که می شوم چشمم به یک جوان و یک پسر و دختر بچه می افتد، جوان به سختی سلام می کند از او سراغ پیرزن صاحبخانه را می گیرم، می گوید برای خرید رفته است. تعدادی چمدان گوشه ای مقابلش رو هم تلنبار شده اند و پارچه ای نصف و نیمه روی چمدانها انداخته اند. نگاهی به بچه ها می کنم، می گویم آمده بودم تا کرایه این ماه را بدهم اما خوب بعدا خواهم آمد. و با همان حال بدون آنکه سیوال دیگری بپرسم بر می گردم و به طبقه بالا می روم
تمام مدت از خودم سیوال می کنم چرا جوابم را نمی دادند، شاید اصلا کار اشتباهی انجام دادم و سرزده وارد خانه صاحبخانه شدم. حتما حالا پیرزن از این موضوع دلخور شده در غیر این صورت تا بحال برای گرفتن اجاره به طبقه بالا آمده بود
امروز پنجم جولای در حالی در تمام طول روز ذهنم مشغول اتفاق دیروز است به آن چمدانها و رابطه شان با آن جوان فکر می کنم، چرا آنجا به هم ریخته و نامرتب بود، هیچ چیزی حالت عادی نداشت شاید آنها هیچ نسبتی با پیرزن نداشتند شاید برای سرقت اشیای خانه آمده بودند چرا باید همه آن چمدانها آنجا وسط خانه باشد. باید هر طور شده زودتر بر گردم و ته این قضیه را در بیاورم.
برای امروز مرخصی می گیرم و با سرعت سوار بر ماشین قدیمی ام به سمت خانه رانندگی می کنم. سراسیمه ماشین را کنار خیابان به طرز نادرستی پارک می کنم، کلید را در قفل می چرخانم وارد راهرو شده و پیرزن را صدا می زنم مانند دیروز هیچ کس جوابم را نمی دهد کسی حتی داخل پذیرایی نیست و خبری از چمدانهای روز قبل نیست، چیزی در مغزم جرقه می زند یاد چمدان خودم و پس انداز تمام این سالها می افتم، با شتاب از پله ها بالا می روم در باز نیست و همانطور که صبح از خانه خارج شدم قفل است. کمی خیالم راحت می شود. وارد خانه که می شوم جشمانم سراغ چمدان لباسهایم را می گیرد اما هر چه در گوشه کنار خانه دو دو می زند نمی توانم چمدان را پیدا کنم. بیشتر نگران می شوم مثل اینکه آنها برای سرقت آمده بودند. به طبقه پایینی باز می گردم به همه اطاقهای خانه سر می کشم اما کسی اینجا نیست. همانجا روی کاناپه ای درون پذیرایی ولو می شوم حالا درمانده و مستاصلم نمی دانم باید چه کنم از پیرزن صاحبخانه خبری نیست و گویای کسی با کلید وارد خانه ام شده و تمام اندوخته زندگی ام را با خودش برده.
ساعتی از نشستنم روی کاناپه می گذرد، حتی نمی توانم به این موضوع فکر بکنم، چرا باید چنین اتفاقی بیافتد، یک ماه بیشتر از امدنم به اینجا نمی گذرد واقعا حالا باید به کجا مراجعه کنم، راستی صاحبخانه کجاست؟ حالا دقیقا باید از چه کسی شکایت کنم؟
در همین فکر و خیالها به سر می برم که چشمانم به در انباری زیر خانه می افتد، مثل اینکه کامل بسته نشده، از پله های انباری پایین می روم کمی تاریک است، انگار این تاریکخانه هیچ وسیله روشنایی ندارد و سالهاست همینطور مسکوت مانده. نمی توانم چراغ را برای روشن کردن انباری پیدا کنم، اما آنجا ته انباری نمی دانم چرا روشن است، شکافی از نور به داخل می تابد و می شود وزش نرم باد به درون انباری را احساس کرد، نزدیک می شوم شکافی در دیوار انباری ست طوری که یک انسان به راحتی از آن عبور می کند، تعداد اندکی پله به سمت پایین که انسان را به تونل بلندی هدایت می کند، پایین پله ها پسر بچه ای مشغول بازی با خودش است و نوری که از انتهای تونل مشخص است. احتمالا انتهای تونل به ساحل دریا می رسد

» ادامه مطلب

آیینه ها

0 comments
اینجا در وقت تنهایی، جایی که باید تمام بار این زندگی تحمیلی را تنها به دوش بکشم.جاییست که خود لعنتی ام مقابلم ایستاده. گویی تمام کاستیها و ضعفهای سالهای دور و نزدیک مثل دم خروس بیرون زده باشند
گاهی او مقابلم ایستاده و رنج بردن مرا تماشا می کند. برای آنها چه فرقی می کند. این خودم است که حالا عریان شده و چهره آزرده و زخمی موجودی بیچاره و تنها که در تمامی این سالها در عوض زندگی مشغول خودآزاری بوده را به رخ می کشد. یک آیینه تمام نما از کودکی رنج کشیده که حالا از همه چیز و همه کس فرار می کند، خوب شاید هم عکس آن صادق باشد، راستی حتی این گربه ای که شخصیتش کم کم دارد شبیه خودم می شود لحظه ای تحمل این روح زخم خورده را ندارد
شبها در خواب با خودش ناله می کند، گاهی به این فکر می کنم خودخواهی ام حد و اندازه ای ندارد، راستی چه کار به این زبان بسته داشتم که او را وارد این دنیای بی روح کردم. وقتی روبرویم روی چهار دست و پایش به حالت ترحم آمیزی می ایستد و زجه موره می کند بیشتر از خودم متفر می شوم. چه موجودات ترحم برانگیزی هستیم آنهایی که از فرسنگها آن طرفتر از سرزمین مادری خود را درون زندگی مو بورها پرتاب کرده ایم
 اینجا در میان پیچ و تابهای فرهنگی و زبانی تا ابد مانند گمشده ای هستیم، کودکی چهارساله که در میان دالانهای بازار قدیمی شهر، گوشه چادر مشکی مادرش آن تنها تکیه گاه و مآمن کودک بی پناه از دستانش کوچکش سُر خورده و سردرگم با چشمانی گریان مویه کنان مادرش را جستجو می کند. اینجا در این سرزمین دوستان غریب قرار بود دوباره متولد شویم اما ناخودآگاه گمشده ایم
برای آنهایی که پس از گذر سالهای فراوان حالا می روند تا بوی یادگار کودکی شان را هرزگاهی از فراق سالها استشمام کنند نه تنها مرهمی بر زخم دوری اشان نیست که آتشی ست بر خشمهای فرو خورده اشان در تمامی ثانیه های زندگی در غربت
اینجا همان جایی ست که ما باید با خود زخم خورده امان بر سر یک میز بنشینیم و با انسان ناپخته و درمانده ای که تا بحال در خیال خود کاملش زندگی می کرد روبرو شویم. این خود تویی، موجود ناتوانی که در تمامی این سالها تصور دیگری از او داشتی
زمان از دست رفته بر نمی گردد، با این حال برای جبران هم هیچ گاه دیر نیست

» ادامه مطلب

روایت من از شکنجه

0 comments
پس از افشای خبر شکنجه اسماعیل بخشی از طرف خودش بسیاری از آنهایی که توسط بازجویان در بازداشتگاهها و تاریکخانه های حکومت سرا پا وحشی جمهوری اسلامی مورد شکنجه و ظلم قرار گرفته بودند سعی کردند تا بیشتر از قبل صدایشان را به گوش همه برسانند. 
اما این هم حرف تازه ای نبود تقریبا اکثر مردم ایران روایتهای متفاوتی از شکنجه و قتل دولتی شنیده و یا دیده اند. شکنجه های و اعدامهای بعد از انقلاب، امرای ارتش، توده ای، مجاهد و... چه افراد بیگناهی که مجبور به اعترافات دروغین شدند، حتی این رژیم خونخوار به خودیهای خودش هم رحم نکرد، نمونه اش عباس امیر انتظام، صادق قطب زاده، ...و چه کسانی که گریختند یا خانه نشین شده
اما با این همه هیچ کس از متهمین و زندانیان عادی چیزی نگفت و یا آنکه کمتر از آنها یاد شد، به گونه ای که انگار همه با هم بر سر این موضوع عقیده اند این دسته از زندانیان مستحق چنین شکنجه ها و برخوردها یی هستند. در دوران بازداشت در بازداشتگاه مخوف امنیت و آگاهی شاهد شکنجه افرادی عادی این جامعه بیمار بودم که در مقابل شکنجه هایی که خودم شدم حتی دیدن و شنیدن صدای ناله این بدنهای معتاد و نحیف زیر شلاق و شکنجه تحمل ناشدنی بود، تا مدتها صدای ناله شان در گوشم مانده بود و از خواب وحشت نیمه شبها بیدار می شدم، کابوسم شده بود، مردمانی بی کس و تنها که کسی از آنها خبر نداشت، حتی کسی نمی دانست آنجا پشت آن دیوارها چه خبر است. بیچاره زن و دو دختر کوچکش ساعتی قبل برایش قدری خوراکی آورده بوند تا از گرسنگی تلف نشود، غذای بازداشتگاه که به سختی قابل خوردن بود، جوان فقیر و درمانده از طبقه فرودست، نمی دانید که چه اندازه خوشحال بود. اما همین کافی بود تا یکی از مامورین که خودش هم قربانی همین سیستم است از راه برسد و یکی از اسمها را صدا بزند، همه می دانستند بازی شروع شده. رعشه به وجودشان می افتاد، بی انصاف مگر دستهای نازک و استخوانی این مرد طاقت ساعتها آویزان شدن آن هم قپانی از در و دیوار بازداشتگاه را دارد. دور مچ دستها را با چند لایه موکت می بستند تا مچ دستها از فشار وزن بدن زخم نشود، هر چند که باز هم زخمی و خونین می شد، بعد از پشت دستبند می زدند یک طناب از دیوار یا در آویزان بود می بستند وسط دستبند، همان جا باید می رفتند بالای یک صندلی، حالا دیگر صندلی را  می کشیدند و شروع می کردند با کابل زدن، صدای نعره و التماس تمام سالن را می گرفت به هر امام و پیغمبری که می شناخت متوسل می شد اما در مقابل فحش و شلاق جواب می گرفت.
 دخمه وحشت بود، باید اعتراف می کردند. به چه کارهای نکرده ای به چه خواستهای کثیفی، این تنها نمونه کوچکی بود. از کدام یکی بنویسم از جوجه کردن، بستن به میله وسط حیاط در سرمای زمستان، زدن برادر کوچکتر در مقابل برادر بزرگتر به قصد اعترافات دروغین، زدن با پیچ گوشتی، کشیدن ناخن با انبر،  ریختن آب سرد روی متهم در سرمای زمستان فقط به دلیل عقده های شخصی

یک دنیای تمام ناشدنی از جنایتهایی که هر روز در بازداشتگاههای این حکومت فاسد اتفاق می افتد از شکنجه، انفرادی زندانیان عادی چیزی نمی نویسم. یادآوری همین مقدار خود موجب شکنجه و عذاب روحی خواهد شد

جه سرهایی که بی گناه زیر فشار هیمن شکنجه ها بالای دار رفت، چه زندگیهایی که تباه شد، چه روزگار جوانی که پشت میله ها گذشت. چه کسانی که بعد از این همه شکنجه و آزار دیگر ان انسانهای سابق نشدند بیمارانی از جنس قربانی و جلاد در جامعه رها شدند تا این جامعه از این که هست هم بیمارتر بشود. انسانهایی که ناخواسته درگیر بازی خشن حاکمین دیوانه شدند. و جوانی و عمری که دیگر بازنگشت. باور کنید یا نه بسیاری این روزها پشت آن میله ها بی گناه حبس می کشند، فقط برای اینکه صدایشان به جایی نمی رسد. زیر شکنجه به سختی کسی طاقت می آورد، کمتر پیش می آمد تا زیر بار جرم نروند. این است عدالتخانه اسلام شیعی

» ادامه مطلب