آیینه ها

0 comments
اینجا در وقت تنهایی، جایی که باید تمام بار این زندگی تحمیلی را تنها به دوش بکشم.جاییست که خود لعنتی ام مقابلم ایستاده. گویی تمام کاستیها و ضعفهای سالهای دور و نزدیک مثل دم خروس بیرون زده باشند
گاهی او مقابلم ایستاده و رنج بردن مرا تماشا می کند. برای آنها چه فرقی می کند. این خودم است که حالا عریان شده و چهره آزرده و زخمی موجودی بیچاره و تنها که در تمامی این سالها در عوض زندگی مشغول خودآزاری بوده را به رخ می کشد. یک آیینه تمام نما از کودکی رنج کشیده که حالا از همه چیز و همه کس فرار می کند، خوب شاید هم عکس آن صادق باشد، راستی حتی این گربه ای که شخصیتش کم کم دارد شبیه خودم می شود لحظه ای تحمل این روح زخم خورده را ندارد
شبها در خواب با خودش ناله می کند، گاهی به این فکر می کنم خودخواهی ام حد و اندازه ای ندارد، راستی چه کار به این زبان بسته داشتم که او را وارد این دنیای بی روح کردم. وقتی روبرویم روی چهار دست و پایش به حالت ترحم آمیزی می ایستد و زجه موره می کند بیشتر از خودم متفر می شوم. چه موجودات ترحم برانگیزی هستیم آنهایی که از فرسنگها آن طرفتر از سرزمین مادری خود را درون زندگی مو بورها پرتاب کرده ایم
 اینجا در میان پیچ و تابهای فرهنگی و زبانی تا ابد مانند گمشده ای هستیم، کودکی چهارساله که در میان دالانهای بازار قدیمی شهر، گوشه چادر مشکی مادرش آن تنها تکیه گاه و مآمن کودک بی پناه از دستانش کوچکش سُر خورده و سردرگم با چشمانی گریان مویه کنان مادرش را جستجو می کند. اینجا در این سرزمین دوستان غریب قرار بود دوباره متولد شویم اما ناخودآگاه گمشده ایم
برای آنهایی که پس از گذر سالهای فراوان حالا می روند تا بوی یادگار کودکی شان را هرزگاهی از فراق سالها استشمام کنند نه تنها مرهمی بر زخم دوری اشان نیست که آتشی ست بر خشمهای فرو خورده اشان در تمامی ثانیه های زندگی در غربت
اینجا همان جایی ست که ما باید با خود زخم خورده امان بر سر یک میز بنشینیم و با انسان ناپخته و درمانده ای که تا بحال در خیال خود کاملش زندگی می کرد روبرو شویم. این خود تویی، موجود ناتوانی که در تمامی این سالها تصور دیگری از او داشتی
زمان از دست رفته بر نمی گردد، با این حال برای جبران هم هیچ گاه دیر نیست

» ادامه مطلب