پیرمرد

0 comments
جمعه سختی نبود و نه روزی بود که به خوشی گذشته باشد، یک روز آفتابی پائیز، هوای ملایم و تابش آفتابی که به نرمی صورت را نوازش می داد، و نسیم خنک پائیزی که در بلندای ساختمانهای چند طبقه حس زندگی به انسان می بخشید. و این من بودم که غرق رویاءهای همیشگی ام سرمست و شاداب مغرور از بالا کارم را انجام می دادم.
به تازه گی قلب و رگهایش از زیر تیغ جراحی گذرانده بودند، ضعف و رنج بیماری را از چهره اش می توانستم لمس کنم. می گفت بعد از خونریزی حال و روزش بدتر شده، از دکترش شاکی بود، دمی که آرام می شد این جمله را تکرار می کرد پول چه ارزشی دارد.
مدتی می گذشت که پیرمرد انتظارم را می کشید، شاید به ماه نمی رسید اما درد تلخ انتظار برای پیرمرد دیگر قابل تحمل نبود و من این موضوع را به خوبی درک می کردم پس صبح با خیال حضور پیرمد در منزل راهی شده بودم، بیرون از منزل بود، قدری دنبالش گشتم پیدایش نکردم، از دور شناختمش از موهای همچون برف سفید و اندام لاغر و نحیفش یقین دانستم خودش است به سمت خانه می رود، گامهایم را سریعتر از پیش بر می داشتم تا اینکه مبدل شد به دویدن، نفس زنان داخل خانه شدم از دیدنم خوشحال شده بود در آغوشم گرفت و چندین بار رویم رو بوسه داد، گویا او نیز پی برده بود که به عشق او آمده ام و باقی همه بهانه است.
کارم که تمام شد هر چه اصرار کرد تا ناهار در کنارش باشم بهانه آوردم، خواستم بروم دنبالم می آمد، هر چه کردم و آنچه گفتم که قلبت ناراحت است نباید زیاد از پله ها بالا و پائین بروی گوشش بدهکار نبود. حق داشت نمی دانست نیامدنم بخاطر همین روزمرگیهاست و آمدن فقط به عشق خود او، طاقت نمی اورد و پافشاری می کرد که لااقل باید این پول ناچیز را بگیری.
بلند گفتم مال دنیا چه ارزشی دارد و سرم را از خجالت پیرمرد پائین گرفتم تا بروم اما این صدای بغض پیرمرد بود که من را متوجه خودش کرد، برگشتم با دیدن چشمهای پر از اشکش بدجوری فرو ریختم بغلم کرد دوباره رویم را بوسید، تا اخر سرم را بالا نیاوردم و تا انتهای خیابان همانطور می رفتم و هرگز دیگر به چهره لاغر و نحیفش نگاه نکردم. مثل اینکه داشت با کسی وداع می کرد، انگار که ملاقات دیگری در کار نبود.
پیرمرد امروز همه فکرم مشغول تو بود و دلم تنگ است که چه سخت است دل کندن پیرمرد امروز به عشق تو آمدم و اینجا را هم به عشق تو پر کردم.
» ادامه مطلب

زندگی سگی

0 comments
امشب قصد دارم اینجا بخشی کوتاه از زندگی سگی خودم رو شرح بدم، حداقل برای دل خودم، تا شاید هر شب این موج غم و اندوه روی سرم خراب نشه.! خوب! امشب هم مثل بقیه شبها حس و حال خوبی ندارم و در کل فاز منفی عجیبی تمام وجودم رو گرفته، اما تمام هدفم رو روی این نقطه معطوف کردم تا علت این همه احساس ناراحتی رو پیدا کنم.
همه چیز شاید ازاونجائی شروع شد که تقریبا 15 سال پیش از یک شهر و استان دیگه اومدیم اینجا، از جائی که تمام خاطرات زندگیم اونجاست و هنوز بعد از این سالها وقتی یک شب تنها پا به اون محل گذاشته بودم آنچنان حس غربتی من رو گرفته بود که حتی حاظر به ترک اون محله نبودم محله ای که تا 16 سالگی اونجا بزرگ شدم کلی دوستان صمیمی داشتم، هر چند که گاهی جرّ و بحث و دعوا هم می کردیم اما واقعا صمیمیت این جمع بی نظیر بود این سالهای آخری در واقع روزی نبود که بچه های محل دور هم جمع نشن و یک فوتبال گل کوچیک از سر ظهر تا وقت شام بازی نکنند، یادش بخیر توپ پلاستیکی دو لایه و دروازه هائی که درست کرده بودیم، هر روز چند نفری با هم به مدرسه می رفتیم و بر می گشتیم تعداد بچه های هم سن و سال توی این محل کم نبود هر جا هر مشکلی که می شد پشت هم مثل کوه ایستاده بودیم، مثل دوران کودکی و نوجوانی همه آدمها این جمع همیشه این قدرها صمیمی هم نبود گاهی دعوا و بحث و مشاجره و حتی قهر و آشتی هم خیلی فراوون داشتیم یک روز دو نفر قهر می کرد و چند وقت بعد بقیه سعی می کردند تا آشتیشون بدند و این جمع صمیمی و دوستانه رو حفظ کنند.
اما از وقتی به اینجا پا گذاشتم هرگز نتونستم یک دوست خوب و رفیق شفیق پیدا کنم تا بقولی ایام شباب رو به خوشی بگذرانم و اینطور تباهش نکنم که حال اینگونه از دست روزگار مثل ضعیفه ای مویه و لابه کنم.
پا دردهایم از همان زمان شروع شد، کمک کم بیماری دیگه ای هم اضافه شد نمی دانم این دیگر کجا بود مانند بلای آسمانی بود چیزی تا نابود شدنم باقی نمانده بود می خواست دودمان را به باد دهد که با ورزش و مدیتیشن در مقابلش ایستادگی کردم تا حداقل بتوانم به درسهایم برسم و آینده بهتری را برای خودم و خانواده تنگدستم رقم بزنم.
شب و روز کارم شده بود درس خواندن و جنگ و ستیز با بیماری که تنها حاصل تفکراتم بود آن هم به خاطر غم غربتی که خودم از آن خبر نداشتم و ناخودآگاه تمامی جسم و روانم را گرفته بود و نتیجه اش شده بود این بیماری، گاهی از شدت افسردگی و تصور منفی سر به دیوار می زدم و مثل ابر بهاری اشک می ریختم حتی یاد آوریش هم دردناک است و روح آدم را بقول صادق خراش می دهد.
هیچ وقت چنین روزهائی را تصور نمی کردم، اما هرچه بود گذشت و تاثیر منفی خودش را گذاشت، آنچنان که هنوز اثراتش رهایم نمی کند،بدتر از آن این بود که بعد از اینکه آنوطر کمر همت به درس خواندن بسته بود تنها در دوران مدرسه موفق بودم و آزمون ورودی دانشگاه با آنکه موفق شده بودم که سدش را بشکنم اما از نتیجه اش راضی نبود و از فرط ناراحتی آنچنان گندی زدم که خودم هم از چنین غلط کردنی پشیمان شدم اما پشیمانی دیگر سودی نداشت، آن زمان بود که که پی بردم واقعا غم حماقت خود شخص و نداشتن یک راهنما و پشتیبان مناسب واقعا چیست و چه دردناک انسان خودش را به قعر چاه می اندازد و دوازده سال عمر تحصیلی اش را تباه می کند.
اما بدتر از همه رفتن به خدمت سربازی و دوران مبارک آشخوری بود، از روزی که قدم به پادگان گذاشتم دردسرهایم شروع شد، تصورش سخت نیست اینکه یک بیمار روانی و افسرده چون من در میان این جماعت خشن چکمه پوش چه عذابی می کشد، هر روز برایم جهنمی شده بود با این حال حتی حاضر به گرفتن یک مرخصی ساده هم نبودم، آنقدر از خانه و خانواده بیزار شده بودم که بی هیچ خبری و بدون یک ریال پول به این عرصه زبر و بی احساس قدم گذارده بودم، در مدت کوتاهی چندین مورد جرّ و دعوا داشتم با هیچ کس سر سازگاری نداشتم، انگار خودم نبودم،سرتان را به درد نیاورم مدتی نگذشت از بهترین سازمانها بعد از دوران آموزش بیرون آمدم و پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان روانی مشهد و یک فقره خودکشی با قرص از خدمت مقدس سربازی اخراج و با مهر معافیت از خدمت سربازی به دلیل بیماری روانی راهی خانه شدم، از اینجا به بعد دیگر دنیا روی سرم خراب شد در چاه تاز های که برای خودم کنده بودم غرق شدم، با این کارت معافیتاحساس می کردم دیگر هیچ جایگاهی در این جامعه ندارم و از اینکه چنین بلائی بر سرم اورده بودند شدیدا ناراحت بودم هر چند تا اندازه بسیار زیادی خودم هم مقصر بودم و اغفال شدم.
اما در واقع همینطور بود من که خودم را تا دیروز در بهترین سازمانها تصور می کردم دیگر هیچ امیدی به کوچکترین کار سازمانی نداشتم و تنها کورسوهای امیدم را دیگر با این کار سوزانده بودم.
بعد از یک هفته پا در عرصه شغل سخت و طاقت فرسای مکانیکی ماشین آلات راهسازی گذاشتم، علاقه شدیدی به این کار در وجودم احساس می کردم هر چه من با میل و رغبت بیشتری کار می کردم از سوئی دیگر حضرات سوء استفاده گر اوستا کار بیشتر پا بر روی این احساس می گذاشتند و مایه دلسردی بودند تا جائی که بعد از هفت سال تازه به این نتیجه رسیدم که تمام این سالها استثمار شده ام و در این سن هنوز هیچ ندارم و اگر در جا می زدم بیشتر سود برده بودم، خلاصه از اواسط بیست و هفت سالگی تازه از از نو شروع کردم به کسب پول و پس انداز و تا پا به عرصه واقعی خلاف نگذاشتم نتوانستم پس اندازی کنار بگذارم، علاوه بر همه اینها در طی این سالها مخارج خانه و بیماری پدر را یک به یک، برادر به برادر به دوش کشیدیم و بسی رنج بردیم، و این شاید تنها دستآویز من برای کار و کوشش بیشتر بود.
و اما امروز بعد از این همه سال و بعد از مرگ پدر احساس دلتنگی و غربت همه روانم را تسخیر کرده و توان فکر کردن را از من گرفته است. احساس می کنم از زندگی خودم راضی نیستم از زنده بودنم از آنچه که دارم و ندارم از همه انسانهای اطرافم از هیچ چیز و هیچ کس احساس رضایت و خشنودی ندارم، و بزرگترین درم این است که که نمی دانم مشکل از کجاست ایا این درد همه است!؟
نمی دانم چرا باید اینطور باشد. شاید همه اش بخاطر این است که دوستانی ندارم تا اوقات فراغتم را با ایشان بگذرانم و اینکه اسیر زندگی صنعتی و ماشینی شده ام و در این شهر بی کس مانده ام، هر چه است مثل خوره تمام روانم را آزار می دهد.
» ادامه مطلب

فسرده ام

0 comments
یک شب آخر هفته دیگه هم گذشت و اما باز تکرار مکررّات،دوست داشتم یکی هم مثل خودم شنونده حرفهای درونم بود همونطور که من برای تو، نمی دانم چه کرده ام که همه حرفهایم به هیچ انگاشته می شود، اگر با سنگ خارا سخن می گفتم تا حال صدائی از خودش در آورده و حرکتهای تکراری نشانم نمی داد، غیر از اینجا مکان امن دیگری آیا سراغ دارم که درد دلهایم را برایش بگویم، هرگز!!
همه دغدغه هایمان همین است، و من آن کورسوی دردهای تو هستم که هر زمان از دنیای اطرافت گریزان شده ای و به تنگ می آئی نا خواسته به اینجا پناه می آوری، ای کاش دل کوچک من هم چنین پناهگاهی داشت.
شبی دیگر گذشت و من از عمر هیچ نفهمیدم جز تمامی این امواج منفی که همه فضای تاریک اتاق را در خودش گرفته تا به من احساس خفگی دست دهد، امیدوارم هیچ وقت هیچ کس به اینجا نیاید تا بداند و بفهمد که تا به این مقدار ضعیف و ناتوان شده ام و دردهایم را در سینه نگه داشته و بارش را به دوش کلمات در این فضای مجازی گذاشته ام، نه من دیوانه نیستم، نه عاشقم و نه دیوانه، تنها موجودی هستم از این جماعت دو پا، دارای احساس که حتی مستی شراب تلخ هم دیگر دردی از من دوا نمی کند، نمی دانم اسباب این همه رذالت و سنگدلی بشر چیست که هر چه بیشتر به جلو می رود بر بی رحمیش افزوده می شود.
امشب همه زمزمه لبهایم شده است این شعر زیبای رودکی

بوی جوی مولیان آید همی--- یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او--- زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست ---خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا! شاد باش و دیر زی--- میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان--- ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان--- سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی--- گر به گنج اندر زیان آید همی

» ادامه مطلب