دوست تنهائی

هر وقت که دلم می گیرد و به زمین و زمان فحش و ناسزا می دهم به سراغش می روم، آرام و بی صدا حتی ساکت تر از خودم کنارم می ماند و بی آنکه گلایه ای کند می سازد و می سوزد تمام دود آبی اش که مانند مار در هوا پیچ و تاب می خورد و بالا می رود حرفهای نا گفته ایست که سالهاست درون خود ریخته ام و همه اینها مرا فریاد می کند. دردهای درون سینه را التیام بده رفیق، اسیر دروغهای انسان شدن دردناک تر از سرفه های مرگ آور توست. باورت کردم، می دانم که برای همیشه اینجا کنارم می مانی و ترکم نخواهی کرد.

آهی می کشم ناله سرد درون سینه ام در هوا موج می خورد. دستانم را بگیر و از این گذشته تلخ نجاتم بده..........

آسمان گنگ است، فقط برای کرها پژواک دارد. کافکا

0 comments: