سقف

یک روز صبح از خواب بیدار میشی سرت رو که بلند می کنی می خوره به سقف و صدای بوق آزاد تلفن لوله میشه توی سرت، گیج و منگی، هنوز خستگی از تنت بیرون نرفته و چشمات رو باز نکردی سرت خورده به طاق زندگی، شاید دیگه تموم شده رسیدی ایستگاه آخر، توی همون حالت کورمال دنبال فندک می گردی، یک دستت روی سرت و با دست دیگه روی زمین جستجو می کنی، دستت میره توی زیر سیگاری خیس از تفاله چائی و خاکستر عین برق عقب می کشی، چندش آوره، ناخودآگاه کشیدیش رو پیجامه و پاکش کردی، کُفرت بالا اُومده و به زمین و زمان فحش میدی، اَه تُف به این زندگی.... دوباره شروع می کنی، انگشتات به چیزائی می خوره که خاطرات گذشته رو یادآوری می کنه، آدمائی که خواسته و ناخواسته وارد زندگیت شدن و حالا دیگه کنارت نیستن، خنده ها و گریه ها مثل تصویر روی پرده از جلوی چشمات سیاه و سفید رد میشن، کاری نمونده که انجام نداده باشی، زنهای زندگیت برات زجرآور میشن نمی تونی به فیلم ادامه بدی، بی اختیار با یک پرش ذهنی وارد یک دنیای دیگه میشی کودک کثیف و ابرو در هم، خشم از همه وجودش فوران می کنه، گاهی گریه می کنه، با مدادی که پیدا کرده روی تمام آجرا نقاشی می کنه، شکسته و بی روح یک خونه از مستطیل مثلث و یک چیزی شاخه شاخه شبیه آنتن روی سقفش، توی فیلم گم شدی و وسط میدان بازی قهقه می زنی، فحش و دعوا و گلاویز شدن .....چشمات تیره میشه و پلکت رو به هم می فشاری از درون در حال جوشیدنی .....یادت میاد که سرت به سقف خورده بود و طبق عادت چشمات رو بسته بودی .....فندک رو بر میداری و آتیش می  زنی به همه عمر بیهوده...امّا نه نمردی

0 comments: