روانی

جاي بخیه روی دستش دروغ نیست واقعا این کار رو انجام داده، دوست داره از صبح تا شب حواسش به من باشه، وقتی بیرون میرم مثل دیوونه ها میشه یک شخصیت جدی و افسرده، جنگیدن، گریه و ضجه زدن هر شب اون من رو به هم میریزه، هر شب باید یک بهانه پیدا کنه تا وقتی کنارش هستم اونقدر می خنده که صورتش گل میندازه، اما نمی دونم چه کارش کنم هر شب میره روی اعصابم و خطوط مغزیم رو به هم می پیچه
تووی این هفت سال سه بار خودکشی کرده، اصلا باورم نمیشه چطور تا به حال حرفی نزده و تووی خودش نگه داشته یک روحیه خجالتی شاید هم از طرف من که همه چیز روی قورت میدم و اصلا بمیرم صدام در نمیاد، اون بدبخت که دست و پا زد
اما این حرفها قانع ام نمی کنه، پای موندن ندارم، ولی پای رفتنم هم نیست. واقعا برای من شبیه به یک بازی که اون سرش بازنده فقط یک نفربیشتر نیست، اگر از بازی خارج بشم حتما باید منتظر یک فاجعه باشم، مطمئنم با یک دیوانه شبیه خودم طرفم و حتما خودش رو از بین می بره
ادامه این بازی هم هیچ خوشایند نیست، یک طرف که نسبت خواستنش نصف یک طرف دیگه هم نیست،  اینکه تو دیوانه باید به تعهدات نسبت به یکی دیگه هم عمل کنی، 
این هم از سال جدید پای کسی رو انداخت وسط که نه راه پس دارم نه پیش. گاهی حس می کنم این حرارت یک طرفه نیست اما تصور اینکه حالا وارد مرحله خطرناکی شدم که هم قوانین جامعه ما رو تهدید می کنه و هم اینکه مختصات زندگیم به هم خورده واقعا دیگه توان ادامه این بازی رو ندارم.
 عين خر لنگ شدم

0 comments: