اسکیزو

از درونم می گذرد مانند صدای زوزه باد که در دالان کوچه پس کوچه های قدیمی ده در تاریکی نیمه شبهای پائیزی می پیچد، خیالی که از سایه خودش هم می ترسد باز مرا به خود جذب می کند، مانند پروانه ای از میان شعاع نور بی جان آفتاب روز های سرد زمستان از قاب پنجره به درون اتاق بال می زند، و صدای بال زدنش فریادی می شود ناشنیدنی از گلوی خشکیده ام. جنون را در رگهای چشمانم درون آئینه می خوانم خون می پاشد به روی شیشه تار آئینه
از هیاهوی وحشی اتاق دیگر چیزی نمی شنوم غمی که آمده تا دیوانه ای را با خودش ببرد، اما من اینجا دیوانه شدم از هوای مسمومی که همه را درون خودش خفه می کند لحظه ای که مادری فرزندش را از گرسنگی می درد و دنیا برای همیشه در خون می غلطد. باور نمی کنم اما من باورم نمی کنم اینها را در کجای وجود آشفته ام نگه دارم .زندگی روی دوشم سنگینی می کند. اما ما آماده ایم تا همه چیز را محاسبه کنیم. لعنت به ریاضیات، به جبر

0 comments: