کودک

خودم هم نفهمیدم. هر چه گفت ناشی، ناواردی به کتم نرفت. وقتی شروع کردم مثل این بود که سالها تمامی فاحشه خانه های عالم را یک نفس سر زده ام، صدای ناله اش عطشم را بیشتر می کرد، بوی تند عرق و ترشحات لزجی که هر لحظه بیشتر بیرون می زد حالم را دگرگون کرد. نمی دانم از کجا این مخیّله قوی سلولهای وجودم را در نوردید که برای اوّلین مرتبه از هر استادی زبردست تر بودم. تصاویر ذهنی ناخواسته این روزها از قبل شدّت بیشتری گرفته، کافی است فکری جرقه بزند قبل از انجامش تصاویر شعله می گیرند دیوانه ام می کنند طوری که دیگر نیازی به انجامش نیست
این ایماجهای پیش ساخته قدیمی و نو بر آمده از مغزم حتی موقع خواندن هم دست بردار نیستند، متنی را که می خوانم ناخودآگاه کلماتی به درون خطوط و دیگر کلمات می جهند که حتی به آن شکل و معنی می دهند، اگر همزمان به عقب باز نگردم حتی متوجه این کلمات ناخواسته که در متن قرار داده ام نخواهم شد
نمی دانم نامش را چه باید بگذارم اما در هر حال این مغز بازیگوش روزها و ساعتهای عمرم را چه در خواب و چه در بیداری به سخره گرفته و ناخودآگاه دچار پرش و تصویر سازی غیر ارادی می شود
این روزها کودک درونم دچار بیش فعالی شده است 

تنها چیزی که آرامم می کند رد کردن دانه های سیاه تسبیح فروردین از زیر انگشتانم است، هر چند متناقض


0 comments: