تعلق

قصد می کنم تا یکی باشم، با هر زحمتی خودم را نزدیک می کنم، احساس بی تعلقی محکم در آغوشم گرفته، مثل احمقی که از دنیای دیگری آمده باشد در میان این همه احساس غریبی می کنم، مثل پرستوی توماس هاردی در این زمستان عمر از قافله جا مانده ام 
 در طب و سوز پیشرفت انسانی یخ زده ام، از دغدغه نان، نابرابری و دست اندازیهای انسان سرم آماس می کند انگار از بچه تخم جنّی آبستن است، دست درازی می کند از هر میوه ای می خواهد بردارد، گوشهایم سوت می کشند از یاد می برم کجا ایستاده ام بچه فرمان را در دستانش گرفته جهت می دهد اما نمی شود، نه، احساس بی تعلقی می کنم؛ خلقم می گیرد، اینجا عصیان شده وقت پرواز است وقت کوچ، دنبال چیزی می گردم سرگردانم، نمی دانم آخرین بار کجا گذاشتمش...گمشده ام کجاست ....نمی دانم چه می خواستم مات و مبهوت روزها را شب می کنم اما هنوز احساس تعلقی ندارم. پیدایش کردم اینجا میان کتابها، بسته تیغ اینجاست، سیگار واپسین حال و هوای خاصی دارد، ...راستی فندکم کو؟!!  بغضی گلویم را می فشارد، صدای هق هق بچه گوشم را کر می کند، سوت می کشد

0 comments: