ابزوردیتی

شاید و شاید روی مهره اقبالم اینطور نوشته بودند، نه اینکه بدانی ماندنی و نه رفتنی اما این فقر نبودنت هم فهمیده بود که من رفیق نیمه راه نیستم، خورشید بالا نیامده میان زوزه و عوعو سگها و شغالها سرم گُر می گیرد از اشتیاق نداشته به روزنه ای که در این  اتاق تاریک رخنه کرد اما باورش نمی شد عضو به مرداری پیوند می کند تیغ و نخ و سوزن پاره پاره اش کرده اند
رعشه صبحگاهی جای تپش را تنگ کرده، خیالاتم صیقل می خواهد تا بازخورد گذشته را با افیون هر شبش  به زیر کشیده و اصلا از یاد ببرد که روزی متولد شده باشد، مغز دیوانه آئینه می شد، حرکات ناموزونی که قرار است سُر بخورند میان کاسه سر تار زده اند و مغزم بوی کهنگی چندش آوری به خودش گرفته
رازی هر روز میان تارها زمزمه رفتن می کند، همین روزها باید به این دوران تهی پایان داد و از اینجا رفت و به معنا واقعی نیستی رسید 

0 comments: