ارابه مرگ

آسمان مریض و گرگ ومیش صبح بغضش را فروخورده، هر چه در این ماه از کار زمین ارباب جمع کرده بود با خودش آورده،  غلغله درونش زمانی برای تامل در مورد این تکه های سربی باقی نگذاشته. شق و رق با هیبت درشتش گوشه ای آرام خوابیده بود. اینجا مردی نیست، نباید باشد
درد شانه هایش را فراموش کرده، میان گریه های خشکیده اش گم شده، مردی از پشت مانند سگی  که از اربابش فرمان گرفته بو می کشد جائی خیس نشود نم نکشد، اینجا کسی گریه نمی کند، زار نمی زند
آنسوتر که چند فرسخی از سگدانی دور شده اند، سگهای خود فروخته باید بازگردند. راننده پیکان از دیدن این کاروان خسته و شکسته دلش به درد آمده، اما قد و بالای این رشید درون ماشین درشتی می کند، هر طرف که آرام می گیرد دری باز می ماند
ارابه ای از راه می رسد، راهی تا روستا باقی نمانده، دو پیرزن کنار این جوان خاموش بالای ارابه نشسته اند، مادری زار می زند و گریه های خفه می کند، این یکی بغض کرده خیره به ناکجا آباد است، ارابه مرگ به راه می افتد
مادربزرگ پیر هر بار اشکهایش حلقه می شوند، گفتن این همه آرامش نمی کند، سالهاست گذشته اما مو به مو همه را از اول قصه می کند، سنگینی غمی را درون سینه هنوز با خودش حمل می کند 
اینجا کنار این زمینهای کشاورزی خارج از ده جوانی خفته، آنجا گوشه حیاط خانه کهنه پدری هر روز به سنگی تکیه می کند که سالهاست دستان ظلم یادگارش را آنجا به خواب ابدی فروکشانده، هر جا که نگاه می کنی چشمانی به راه است
باری که سالها چون کولبران باید از مرزهای خفقان به سوی آزادی حمل کنیم بر شانه های خسته این مادران حمل شده و امروز ما 
سفیران گمنام این پیام به آیندگانیم




0 comments: