کابوس

مسخ شده ام، از وضعیتی که درون آن قرارگرفته ام هم رنج می برم هم لذت، باید انتحار کنم تا از این موقعیت خلاص شوم. همه چیز مثل یک گردونه تکراری از صبح تا شب اتفاق می افتد، احساس می کنم هوای بیرون برایم کافی نیست، یک وضعیت سکون است، شبیه یک باتلاق  وقتی که احساس می کنی با بیشتر دست و پا زدن پائینتر می روی و تنها زمان را از دست داده ای، هیچ چیز قابل برگشت نیست، زمان از دست رفته. گاهی خودم را لبه پرتگاه سقوط می بینم،  از بالا به پائین که نگاه می کنی همه چیز درون هوا معلق شده، درخت انسان کاشته اند و میان همه اینها یک زن میانسال با موهای کوتاه و طلائی که زیر نور آفتاب برق می زند به آرامی در حالی که دستانش را بالا گرفته و نگاه ملتمسانه به سمت پائین سقوط می کند 
در میان راه همه به جانورانی اخته مبدل شده ایم که در زمان بی خاصیتی حرکت می کنند، هیچ حسی ندارند. درون تفکرات دوآلیستی گیر افتاده ام حتی دانستن مسیر هم کمکی نمی کند هیچ چیز توان مقابله با لذتی که از این رنج می برم را ندارد. شده ام جمع اضداد
باید ترسید از دنیائی که هیچ تعلقی در آن نداشته باشی و باید گریخت از انسانی که هیچ چیز برای از دست دادن نداشته باشد. زمانی که در چیزی غرق می شوی همان تبدیل به کابوس تو خواهد شد

0 comments: