زندگی سگی

امشب قصد دارم اینجا بخشی کوتاه از زندگی سگی خودم رو شرح بدم، حداقل برای دل خودم، تا شاید هر شب این موج غم و اندوه روی سرم خراب نشه.! خوب! امشب هم مثل بقیه شبها حس و حال خوبی ندارم و در کل فاز منفی عجیبی تمام وجودم رو گرفته، اما تمام هدفم رو روی این نقطه معطوف کردم تا علت این همه احساس ناراحتی رو پیدا کنم.
همه چیز شاید ازاونجائی شروع شد که تقریبا 15 سال پیش از یک شهر و استان دیگه اومدیم اینجا، از جائی که تمام خاطرات زندگیم اونجاست و هنوز بعد از این سالها وقتی یک شب تنها پا به اون محل گذاشته بودم آنچنان حس غربتی من رو گرفته بود که حتی حاظر به ترک اون محله نبودم محله ای که تا 16 سالگی اونجا بزرگ شدم کلی دوستان صمیمی داشتم، هر چند که گاهی جرّ و بحث و دعوا هم می کردیم اما واقعا صمیمیت این جمع بی نظیر بود این سالهای آخری در واقع روزی نبود که بچه های محل دور هم جمع نشن و یک فوتبال گل کوچیک از سر ظهر تا وقت شام بازی نکنند، یادش بخیر توپ پلاستیکی دو لایه و دروازه هائی که درست کرده بودیم، هر روز چند نفری با هم به مدرسه می رفتیم و بر می گشتیم تعداد بچه های هم سن و سال توی این محل کم نبود هر جا هر مشکلی که می شد پشت هم مثل کوه ایستاده بودیم، مثل دوران کودکی و نوجوانی همه آدمها این جمع همیشه این قدرها صمیمی هم نبود گاهی دعوا و بحث و مشاجره و حتی قهر و آشتی هم خیلی فراوون داشتیم یک روز دو نفر قهر می کرد و چند وقت بعد بقیه سعی می کردند تا آشتیشون بدند و این جمع صمیمی و دوستانه رو حفظ کنند.
اما از وقتی به اینجا پا گذاشتم هرگز نتونستم یک دوست خوب و رفیق شفیق پیدا کنم تا بقولی ایام شباب رو به خوشی بگذرانم و اینطور تباهش نکنم که حال اینگونه از دست روزگار مثل ضعیفه ای مویه و لابه کنم.
پا دردهایم از همان زمان شروع شد، کمک کم بیماری دیگه ای هم اضافه شد نمی دانم این دیگر کجا بود مانند بلای آسمانی بود چیزی تا نابود شدنم باقی نمانده بود می خواست دودمان را به باد دهد که با ورزش و مدیتیشن در مقابلش ایستادگی کردم تا حداقل بتوانم به درسهایم برسم و آینده بهتری را برای خودم و خانواده تنگدستم رقم بزنم.
شب و روز کارم شده بود درس خواندن و جنگ و ستیز با بیماری که تنها حاصل تفکراتم بود آن هم به خاطر غم غربتی که خودم از آن خبر نداشتم و ناخودآگاه تمامی جسم و روانم را گرفته بود و نتیجه اش شده بود این بیماری، گاهی از شدت افسردگی و تصور منفی سر به دیوار می زدم و مثل ابر بهاری اشک می ریختم حتی یاد آوریش هم دردناک است و روح آدم را بقول صادق خراش می دهد.
هیچ وقت چنین روزهائی را تصور نمی کردم، اما هرچه بود گذشت و تاثیر منفی خودش را گذاشت، آنچنان که هنوز اثراتش رهایم نمی کند،بدتر از آن این بود که بعد از اینکه آنوطر کمر همت به درس خواندن بسته بود تنها در دوران مدرسه موفق بودم و آزمون ورودی دانشگاه با آنکه موفق شده بودم که سدش را بشکنم اما از نتیجه اش راضی نبود و از فرط ناراحتی آنچنان گندی زدم که خودم هم از چنین غلط کردنی پشیمان شدم اما پشیمانی دیگر سودی نداشت، آن زمان بود که که پی بردم واقعا غم حماقت خود شخص و نداشتن یک راهنما و پشتیبان مناسب واقعا چیست و چه دردناک انسان خودش را به قعر چاه می اندازد و دوازده سال عمر تحصیلی اش را تباه می کند.
اما بدتر از همه رفتن به خدمت سربازی و دوران مبارک آشخوری بود، از روزی که قدم به پادگان گذاشتم دردسرهایم شروع شد، تصورش سخت نیست اینکه یک بیمار روانی و افسرده چون من در میان این جماعت خشن چکمه پوش چه عذابی می کشد، هر روز برایم جهنمی شده بود با این حال حتی حاضر به گرفتن یک مرخصی ساده هم نبودم، آنقدر از خانه و خانواده بیزار شده بودم که بی هیچ خبری و بدون یک ریال پول به این عرصه زبر و بی احساس قدم گذارده بودم، در مدت کوتاهی چندین مورد جرّ و دعوا داشتم با هیچ کس سر سازگاری نداشتم، انگار خودم نبودم،سرتان را به درد نیاورم مدتی نگذشت از بهترین سازمانها بعد از دوران آموزش بیرون آمدم و پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان روانی مشهد و یک فقره خودکشی با قرص از خدمت مقدس سربازی اخراج و با مهر معافیت از خدمت سربازی به دلیل بیماری روانی راهی خانه شدم، از اینجا به بعد دیگر دنیا روی سرم خراب شد در چاه تاز های که برای خودم کنده بودم غرق شدم، با این کارت معافیتاحساس می کردم دیگر هیچ جایگاهی در این جامعه ندارم و از اینکه چنین بلائی بر سرم اورده بودند شدیدا ناراحت بودم هر چند تا اندازه بسیار زیادی خودم هم مقصر بودم و اغفال شدم.
اما در واقع همینطور بود من که خودم را تا دیروز در بهترین سازمانها تصور می کردم دیگر هیچ امیدی به کوچکترین کار سازمانی نداشتم و تنها کورسوهای امیدم را دیگر با این کار سوزانده بودم.
بعد از یک هفته پا در عرصه شغل سخت و طاقت فرسای مکانیکی ماشین آلات راهسازی گذاشتم، علاقه شدیدی به این کار در وجودم احساس می کردم هر چه من با میل و رغبت بیشتری کار می کردم از سوئی دیگر حضرات سوء استفاده گر اوستا کار بیشتر پا بر روی این احساس می گذاشتند و مایه دلسردی بودند تا جائی که بعد از هفت سال تازه به این نتیجه رسیدم که تمام این سالها استثمار شده ام و در این سن هنوز هیچ ندارم و اگر در جا می زدم بیشتر سود برده بودم، خلاصه از اواسط بیست و هفت سالگی تازه از از نو شروع کردم به کسب پول و پس انداز و تا پا به عرصه واقعی خلاف نگذاشتم نتوانستم پس اندازی کنار بگذارم، علاوه بر همه اینها در طی این سالها مخارج خانه و بیماری پدر را یک به یک، برادر به برادر به دوش کشیدیم و بسی رنج بردیم، و این شاید تنها دستآویز من برای کار و کوشش بیشتر بود.
و اما امروز بعد از این همه سال و بعد از مرگ پدر احساس دلتنگی و غربت همه روانم را تسخیر کرده و توان فکر کردن را از من گرفته است. احساس می کنم از زندگی خودم راضی نیستم از زنده بودنم از آنچه که دارم و ندارم از همه انسانهای اطرافم از هیچ چیز و هیچ کس احساس رضایت و خشنودی ندارم، و بزرگترین درم این است که که نمی دانم مشکل از کجاست ایا این درد همه است!؟
نمی دانم چرا باید اینطور باشد. شاید همه اش بخاطر این است که دوستانی ندارم تا اوقات فراغتم را با ایشان بگذرانم و اینکه اسیر زندگی صنعتی و ماشینی شده ام و در این شهر بی کس مانده ام، هر چه است مثل خوره تمام روانم را آزار می دهد.

0 comments: