پیرمرد

جمعه سختی نبود و نه روزی بود که به خوشی گذشته باشد، یک روز آفتابی پائیز، هوای ملایم و تابش آفتابی که به نرمی صورت را نوازش می داد، و نسیم خنک پائیزی که در بلندای ساختمانهای چند طبقه حس زندگی به انسان می بخشید. و این من بودم که غرق رویاءهای همیشگی ام سرمست و شاداب مغرور از بالا کارم را انجام می دادم.
به تازه گی قلب و رگهایش از زیر تیغ جراحی گذرانده بودند، ضعف و رنج بیماری را از چهره اش می توانستم لمس کنم. می گفت بعد از خونریزی حال و روزش بدتر شده، از دکترش شاکی بود، دمی که آرام می شد این جمله را تکرار می کرد پول چه ارزشی دارد.
مدتی می گذشت که پیرمرد انتظارم را می کشید، شاید به ماه نمی رسید اما درد تلخ انتظار برای پیرمرد دیگر قابل تحمل نبود و من این موضوع را به خوبی درک می کردم پس صبح با خیال حضور پیرمد در منزل راهی شده بودم، بیرون از منزل بود، قدری دنبالش گشتم پیدایش نکردم، از دور شناختمش از موهای همچون برف سفید و اندام لاغر و نحیفش یقین دانستم خودش است به سمت خانه می رود، گامهایم را سریعتر از پیش بر می داشتم تا اینکه مبدل شد به دویدن، نفس زنان داخل خانه شدم از دیدنم خوشحال شده بود در آغوشم گرفت و چندین بار رویم رو بوسه داد، گویا او نیز پی برده بود که به عشق او آمده ام و باقی همه بهانه است.
کارم که تمام شد هر چه اصرار کرد تا ناهار در کنارش باشم بهانه آوردم، خواستم بروم دنبالم می آمد، هر چه کردم و آنچه گفتم که قلبت ناراحت است نباید زیاد از پله ها بالا و پائین بروی گوشش بدهکار نبود. حق داشت نمی دانست نیامدنم بخاطر همین روزمرگیهاست و آمدن فقط به عشق خود او، طاقت نمی اورد و پافشاری می کرد که لااقل باید این پول ناچیز را بگیری.
بلند گفتم مال دنیا چه ارزشی دارد و سرم را از خجالت پیرمرد پائین گرفتم تا بروم اما این صدای بغض پیرمرد بود که من را متوجه خودش کرد، برگشتم با دیدن چشمهای پر از اشکش بدجوری فرو ریختم بغلم کرد دوباره رویم را بوسید، تا اخر سرم را بالا نیاوردم و تا انتهای خیابان همانطور می رفتم و هرگز دیگر به چهره لاغر و نحیفش نگاه نکردم. مثل اینکه داشت با کسی وداع می کرد، انگار که ملاقات دیگری در کار نبود.
پیرمرد امروز همه فکرم مشغول تو بود و دلم تنگ است که چه سخت است دل کندن پیرمرد امروز به عشق تو آمدم و اینجا را هم به عشق تو پر کردم.

0 comments: