ملهم

تصور چهره رنگ پریده و پوست کبود صورت جز نشان از مرگ نیست، شمایلی که خون دیگر در آن جریان ندارد و از حرکت ایستاده، اندیشه مرگ آدمی را تا مرز جنون می برد، شاید رهائی از همه وابستگیها تعبیر خوبی باشد اما جدائی از این همه دلبستگی تعبیر تلخی است که به همه تلخیهای زندگی می چربد، امید و آرزو گریبانمان را در اولین و کوتاهترین تلاقی دم و بازدم می گیرد آنطور که تمام آرزوها و صفحات خیال به آهنگی غمناک از مقابل دیدگانمان می گذرد و حسرت تمام تلاشهای گذشته در نقطه کوری از آئینه دل باقی خواهد ماند
انسانی که جسارتش را از دست بدهد به حال استیصال خواهد افتاد و مردمان ترسو هم پیاله گان متصدیان ظلم می شوند در ستمی که به خودشان روا می دارند، انسان جسور از میدان زندگی پیروزمندانه خارج خواهد شد پیش از آنکه شخص خردگرا محاسبات منطقی اش را به نتیجه برساند
انسان موجود ملهمی است به سوی مرگ، او آبستن کودکی است که نمی داند پدرش کیست، سخت در این خیالات گمراه شده به دنبال مقصر می گردد و هر روز انگشت اتهامش را به سوی یک هدف نشانه می گیرد
چاره ای جز این نداریم غیر از این باشد باید شک کرد
انسان دوران مدرن در نهایت از تنهائی خواهد مرد و این پایان زجر آوری ست که از آن می گریزد

0 comments: