نفس

این روزها اونقدر اخلاقم سگی هست که راحت می تونم پاچه بگیرم، خیلی اساسی دچار مشکل شدم و عین بز دور خودم می چرخم. این اجتماعی شدن انسان دیگه چه دردی بود که بهش تحمیل شد, انسان نیاز پیدا کرد و از وقتی بقیه متوجه این ضعف شدن خواستن افسارت رو بگیرن. نیاز به یک هم نفس آدم رو تا هر جائی با خودش می کشونه که هم نفس یکی میشه سیگار، علف، تریاک.....و از آتیشش کام می گیره،  یکی هم نفس به نفس پیک می زنه 
نمی دونم چطور سمیه پیداش شد اما انگار یکی از این خلاء تونست روزنه ای به داخل پیدا کنه و خودش رو پرتاب کن به درون، یا نه اینطور نیست این من بودم که از این شکاف وارد شدم و خودم رو روی موج سوار کردم، هر چی بود اول یکی سرش رو داخل کرد بعد با هم یکی شدن
اولین بار این "سرش رو داخل کنم" رو از حاجی شنیدم، در مغازه شاگردی می کردم مشتری چاق و چلّه که وارد می شد حاجی می گفت: بزار اول سرش رو توو کنم، اون وقت.....من که اصلا توی این باغا نبودم فکر می کردم منظورش اینه که طرف گاوِ بزار سرش رو توو آخور کنم. بعدتر دو زاریم افتاد که بابا یعنی بزار اول آروم سرش توو کنم دردش نیاد بعد فشارش رو بگیرم 
اینطوری که هر کی اول سرش رو آروم وارد زندگیت می کنه 
 با این حال حس رضایت بخشی که انسان رو گاهی تا نهایت مرگ ارضاء می کنه یک خودارضائی دردناک و لذت بخش، همه چیزش با قوه پارانوئیدی انسان پیوند خورده و از وقتی که بازی شروع شد فقط پایانش رو مرگ رقم می زنه در غیر این صورت وارد یک قمار باخت باخت شدی و تا بی نهایت خودت رو عذاب می دی
احساس امنیت هیچ زمانی دائمی و ماندگار نیست با این وجود از حضورش احساس خوبی دارم و گاهی فکر می کنم این نیاز برای 
یک زندگی متلاطم و در جریان وجودش ضروری، فاصله و تنها فاصله می تونه به این حس پارانوئیدی قدرت می ده
حالا دیگه وسط این همه حس نا امن وجودم ذرّه ذرّه داره نابود می شه و همه گذشته و آینده مثل طناب دار گلوگاه رو زیر فشار گذاشته و من همینطور بین زمین و آسمون در حال دست و پا زدنم
سنگینی یک دنیار بار رو روی قفسه سینم حس می کنم،این قدر که دلم می خواد قلبم رو گرم گرم از جا در بیارم و خام  بخورمش،
 هر بار با یک نفس بلند دنبال یک بهانه دیگه برای ماندگاری می گردم اما هنوز مردّدم  مثل اینکه به همه دنیای خودم بی اختیار شاشیدم



0 comments: