دالان زندگی

از وقتی که کوچه باغهای کودکی را با همان شیطنتهای کودکانه ترک کردم خودم را گم کردم وسط هیاهوی این شهر غریب، با آدمهای اشتباهی، همه نم نم بارانش را دوست دارم، بوی چوب، عطر هیزم تر، این دنیای سبز وجودم را زندگی دوباره می دهند، اما باور کن هیچ چیز جای آن دیوارهای کاهگلی، کوچه باغها و درختان توت بلند را در تمام این سالهای غریب نتوانست بگیرد،
در درون من گمشده ای ست، پایم جائی آن سوی کوهها مانده، دلم یک دروازه می خواهد با یک توپ پلاستیکی دو لایه و یک جمع پر شور کودکانه و جِر زدنهای حق به جانب همان دوران، لقمه نان داغ سبد پر از نان لواش پسر همسایه وسط کشمکشی که تا همان لحظه بود و حالا همه با دهان پر و خنده لقمه نانی به پائین می لُمباندیم
اینجا شهر زامبیها نیست، دل من اشتباهی جای دیگر با خاطراتش مانده، وقتی که ماشین فروردین پیچ و خمهای گردنه کدوگ را طی می کرد دل من روی صندلی عقب با خودم نبودم، محو عظمت کوهها و جاده بودم
همه مسکرات عالم جمع شوند باز هم درمان این درد، این خلا، تنها بازگشت به کوچه های آجر سفالی و دیوارهای سفالی خانه های به جای مانده از دوران شاهنشاهی ست، گشتن وسط باغهای کاهگلی با درهای کوچک چوبی، رفتن از درون دالانهای خانه های قدیمی و داد زدن کنار ستونهای مسجد جامع، شاید هیچ لذتی بالاتر از این نباشد که ظهر یک روز تعطیل از میان بازار قدیمی و دالانهای دور و درازش بگذرم و بوی ادویه و کشک  دیوانه ام کند و من درهای چوبی حجره های عطاری را در میان طلافروشیها با کرکره برقی و دزدگیر به تماشا بنشینم. این پرتو خورشید آقتاب ظهر درون دالان همان نور حیات است 
که به کودکی ده ساله با موهای سیاه و رگه های سفید جو گندمی می تابد، دم مسیحائی که تمام غبار آئینه کدر عمر را پاک می کند
دلم یک جای دور می خواهد، جائی که من باشم و این کودک شیطان و جسور، بعد از آن حتما سرم را آرام روی همان سنگفرشهای بازار گذاشته و خواهم مُرد، شبهای کویر و چلچراغ ستارگانش از دُبّ اکبر و ستاره قطبی تا خوشه پروینی که هیچ وقت نفهمدم کدام است زندگی دوباره را در وجود این کودک سیبیلو زمزمه می کند، شبهای خنک تابستان زیر سقف آسمان، سکوت همراه با تکنوازی جیرجیرکی مست برای معشوقش، می گفت از غم دوری یار هر شب گوشه نشین بدون خستگی تا روشنائی شفق می نوازد و می خواند "من مرد تنهای شبم"، حتی وقتی شبها از ماه تی تی خبر دیدن فروردین را می گرفتیم
چه روزها و شبها که در کوچه پس کوچه های عمر دویدیم و فقط این حسرت بود که برای ما باقی ماند
چه لحظات زیبائی داشتیم که قدردان نبودیم

0 comments: