زیر پای زندگی

نا آشناست امّا نزدیک، هر جا که رفته ام با من آمده، تنها دوست نزدیک من است، به یکدیگر عادت کرده ایم، مثل عاشق و معشوق جدا ناشدنی هستیم، هر بار که از هم دور می شویم از حس دلتنگی احساس مرگ می کنم، از بودنش احساس نابودکننده تری دارم

حضورش مرا به عرش می برد و نا آگاه چنان به زمینم می کوبد که باقی دردهایم از یادم می رود، شاید این از خودخواهی اوست که نمی تواند حضور غیر خودش را تحمل کند
لجنزاریست در کنار هم بودنمان مثل یک خودآزار از وجودش لذّت می برم شاید هم ذلّت
به گمانم قبل از آن روزی که چشم باز کنم با من بوده است شاید هم از ازل

خوب که نگاه کنی می بینی ام، آنجا زیر پای تو
تحقیر واژه درخوریست

بدمصب مثل پریود است هر چند وقت خبرت را می گیرد

0 comments: