درد

تنها زمانی به سراغت می آید که تنهائی، حتی درون جمعی از انسانها باز تنهائی، به سراغت آمده، یأس تو را فراگرفته، چیزی گلویت را می فشارد، راه نفس کشیدنت را بسته، خُلقت تنگ می شود می خواهی های های زیر گریه بزنی (این زیرش را نمی دانم) دردت آمده خودت هم نمی دانی کجاست، درمانش چیست، شاید این همان درد نامیرائی است، خودت را به در و دیوار می زنی، فایده ای ندارد

بغض می کنی، یک گوشه می نشینی، تمام گذشته ات مانند یک نوار فیلم آپارات از مقابل چشمانت عبور می کند، پر از فلاکت و رنج است، روی خوشش را نمی بینی، واقعا که چهره خوشی ندارد، حتی از بودنت هم به تنگ آمده ای ، خسته ای، به خواب پناه می بری اما دردی از تو دوا نمی کند، از این رو به روی دیگر می چرخی باز هم مستأصل با یک حس دردآور نفس عمیقی می کشی و از رنجی که می بری بیشتر زجر می کشی

آیا می توان به این زندگی که تا بدینجا تمامش پر بوده از سختی و رنج اطمینان کرد و به زیبائهایش که فقط در ذهن و مغزمان زیباست دل بست و با دید تازه ای ادامه داد

0 comments: