دلهره

یک نفر تماس می گیرد از آنسوی خط با هیجان می گوید درون کوچه پر از مامور است، دست و پایم شل می شود، می خواهم وانمود کنم که هیچ اتفاقی بدی در راه نیست، اما دستانم کمی می لرزد تصاویر زندان و بازجو و بازداشتگاه روی نوار مغزی ام رژه می روند، به خودم امید می دهم، گاهی احساس غرور می کنم ولی با فشار روانی که به خانواده وارد می شود چه کنم. مادرم می گفت وقتی بهروز را بردند آمدند دنبال پروین خواهرش، دائی ام متواری شد. آن روزها سختی و مشقت زیادی را خانواده بهروز تحمل کرند شاید برایشان قابل هضم نبود که خواهرشان مدتی تحت شکنجه و بازجوئی برادران سپاهی باشد 
با خودم زمزمه می کنم نه امشب قرار نیست کسی دنبالم بیاید، حتما فردا صبح می ریزند جلوی در خانه بعد من به تقلا می افتم با خودم کلنجار می روم از روی دیوار همسایه فرار کنم یا اینکه سینه ام را صاف کنم و بروم در را باز کنم، شاید مدرک زیادی ندارند همینطوری آمده اند، به بیرون نگاه می کنم خبری نیست آسمان سیاه و دلش پر است، نه فردا نمی آیند حتما فردا باران می بارد هیچ کس روز بارانی حوصله کار کردن ندارد، توی این سرما دیوانه نیستند دنبال من بیایند حتما برای روز دیگری برنامه ریزی می کنند تازه فردا جمعه است، راستی اگر سربازجو آب و هوا را از طریق همین سایت "اکیوودر" چک کرده باشد چی!؟ شاید فردا آفتابی باشد. چه فکر احمقانه ای اینها فرق سایت و وبلاگ را هنوز نمی دانند  
همه این افکار پوچ را می گذارم برای بعد گوشی موبایل را برای اطمینان خاموش می کنم باطری اش را در می آورم بعد به سمت خانه راهی می شوم، یک نفر می گوید امشب اینجا بمان اما در خانه ام آسوده می خوابم حتی اگر فردا آنها زنگ خانه را به صدا در آورند     

0 comments: