خاک خسته

باورش سخت است اما هر چه بود تا امروز یک سال و چند ماه از روزهای رقّتبار زندگی به دور از آفتاب داغ زادگاه گذشت، همه تجربه گذشته را درکوله بار کوچکی گذاشتم  و بار دیگر خواسته و ناخواسته به جائی پرتاب شدم که غم غربت را با خود همیشه یدک خواهم کشید، این بار اما نه از شهری به شهر دیگر که در خاک قاره ای دیگر از غم دوری خواهم پژمرد
دنیا با ما سر بازی دارد، یک روز در راهروهای دادگاهها و زندان  سرگردان بودیم تا اثبات کنیم ما آنچه که شما ادعا می کنید نیستیم، حالا دور از وطن در پیچ و خمهای بروکراسی چشم آبیها باید ثابت کنیم، ما آنچه که ادعا می کنیم هستیم. حکایت ملانصرالدین است. آنجا به زندان افتادیم که خاک وطن بود اینجا هم کمتر از آن نبود. دنیای پارانوئیدهاست
اینجا ایستاده ایم خسته و درمانده از خاک مادری که دیگر امیدمان را به همه چیزش از دست داده ایم. نمی دانم چه شده قاضی القضاتش به هیچ کس جواب پس نمی دهد هر کاری دلش خواست می کند هر کس که اعتراض کرد با اتهامات آبکی و ساختگی تهدید به زندان می شود، از کسی صدائی در نمی آید همه سرشان را تووی لاک خودشان کرد ه اند و از این همزیستی دزد قاضی راضی اند. هر کس به طریقی از این بی قانونی سود می برد.  باید به حال چنین جامعه ای خون گریست. جامعه ای که در مقابل هر ظلمی منفعل است، چراغ سبزی برای جانیان حکومتی. تو گوئی همه دست در جیب یکدیگر دارند و جای آنکه سر در گریبان فرو برند همچون غاز به هم تهمت می زنند. کسی هم ابائی ندارد
جامعه گرسنه ای که مناره های مساجدش سقف آسمان را سوراخ می کنند، و فقر مثل خوره مغز مردمانش دریده. راستی چه انتظاریست از مردمانی که خرج سور و مهمانیشان محله ای را سیر می کند و اما چه بسیارند آنهائی که شکم گرسنه سر بر بالین می گذارند. راسنی کجای کار ما ایراد داشت که این چنین دچار اضمحلال شده ایم و در زیر خروارها شعار خفقان گرفتیم
از دیدن نظم و انسانیتی در میان کفار تنها حسرتش به دل ماند و از لذت هرگز خبری نشد. نمی دانم از منابع انسانی و طبیعی چه چیزی کم داشتیم جز انسانیت و فرهنگ درست زندگی کردن، که در هیچ دین آئینی پیدا نخواهید کرد.
    

0 comments: