شرموتا

امروز متفاوت با دیروز شروع می شود از همان لحظه ورود به اتوبوس یک مجنون سر راهم را گرفته و با عصبانیت می گوید'' شما بیا رد شو جلو''. همه چیز حاکی از بیماری روانی او دارد، گاهی با خودش حرف می زند، این مسائل خیلی وقتها اینجا عادی  شده، منظورم دیدن آدمهائیست که با خودشان صحبت می کنند.
چیزی تا حرکت ترن مترو باقی نمانده خودم را به سرعت به درون یکی از واگنها انداختم، چشمهایم دنبال یک صندلی خالی تا ته واگن می دوند، خودم را به جائی می رسانم که تنها باشم، احساس آرامش بیشتری می کنم.
درست ته واگن مقابل یک خانم مسن و چاق با موهای سیاه رنگ شده می نشینم، از همان لحظه چشمانی که شباهتی عجیب به گرگ دارند روی حرکاتم خیره شده اند. سعی می کنم تا با خواندن اخبار روی گوشی خودم را مشغول کنم. گویا قصد ندارد نگاهش را از روی من بگیرد، با صدای موبایلش مشغول صحبت کردن می شود، به زبان روسی صحبت می کند. جالب شد او حتی نمی تواند آلمانی باشد.
قطار که ایستاد یک مرد نسبتا چاق و با سری کم مو با ساک چرخدار حمل بارش به زور خودش را کنارم جای می دهد. از همان لحظه نشستنش متوجه نگاههای زن چاقی که روبرو نشسته می شود، مرد با عصبانیت به سمتش با لهجه ای خارجی شروع به داد و بیداد کرد ''به چی نگاه می کنید!؟ چرا؟!! لطفا اینطوری نگاه نکنید، من خودم یک آلمانیم، مدارکم هم اینجاست!!'' بعد مدارکش را از کیفش در آورد و رو به زن گرفت. حالا زن تلاش می کرد تا نگاه خودش رو به جای دیگه ای پرتاب کنه، وانمود می کرد که به مرد توجهی نداره. بعد مرد با حال خاصی دو دستش را روی سر کچل و کم موی خودش کشید و گفت ''خوب تقصیر من چیه که موهام بلوند نیست. خواهش می کنم دیگه اینطوری نگاه نکنید''.
قطار ایستاد، زن به سرعت از جای خودش بلند شد و از قطار پیاده شد. اما مرد داشت با خودش صحبت می کرد، وقتی فهمید کسی توجهی نمی کنه به عربی گفت ''شرموتا''، بعد هم ساکت شد.

0 comments: