گریز

گاهی خطر را بیخ گوشم حس می کنم، آنجا وسط خیابان میان پیچ و تاب کوچه ها، درون ماشین یا پشت این در، همین درهای بسته  که جلسات محرمانه بین من و دنیای مجازی با کبوتران برگزار می شود، حتما اینجا کارهای شاق انجام دهیم پایه های حکومت الهی را سست کنیم تا بعدا بنیانش را فرو بریزیم، خود آقای الهی هم می داند باید بنده اینها باشد وگرنه کاری از پیش نخواهد برد
اما همیشه بخت همین قدر یار نیست گاهی خطر می آید کون مبارکش را می گذارد وسط خانه تا خانه خراب شوی آن وقت دیگر دَمت را روی کولت می گذاری می روی تا مثل مرده ای متحرک زندگی کنی، از زبان مردمی که فقط زخمه می زند می گریزی اما هر چه بیشتر تلاش می کنی تا از این خود قدیمی فرار کنی فایده ای ندارد، یقینا محکمتر گریبانت را می گیرد، یکی یکی مثل آئینه هر روز صبح می آیند سراغت، خوب تو کیستی؟ من؟!! من آن روزهای سختی و خوشی تواَم، وقتی که وسط خیابان کیف نداشته مدرسه ات را تاب می دادی، وقتی که مثلا کمی شاد بودی میان کوچه پس کوچه ها و دالانهای کاهگلی غیب می شدی وقتی که همه چیز بوی غربت می داد، زندگی تو را با خودش می خورد روزهای تنهائی کوچه خاکیهاو صدای اذان از مناره مسجد جامع و بوی نعنا داغ و ......نه باورش سخت است که یکباره وقتی می خواهی یک جریان سیال باشی میراث حواس به جای مانده دوران کودکی تو را دام می اندازد، حالا این سمپاتی تو را از هزاران فرسخ دورتر به جائی می کشاند که همه جریانات حال در گذشته متوقف می شوند
حالا همه چیز اینجاست احساس گریز به سوی خود از همه راهها که به خود ختم می شود 
احساس یک پسر دبیرستانی را دارم که منتظر کسی گوشه خیابان ایستاده و خیالبافی می کند 

0 comments: